مونولوگ

‌‌

ای کاش ایران نبودم، ای کاش جای دیگه‌ای مرده بودم، ولی اینجا نبودم

 

من واقعا چطور باور کنم؟ یک چیزی درونم فروریخته. فکر کنم قدرت اعتماد کردن بود. یکی از همین آدمای بسیار متشخصی که بیرون می‌بینیم و فکر می‌کنیم آخر آخر فرهنگ و انصاف و مهربانی و نوع‌دوستی و بخشندگی هستن، یکی از همین آدم‌ها امروز توی یک اداره‌ی ملعون، تمام تلاششو کرد که تحقیرمون کنه و انگار داشت لذت می‌برد از اینکه قدرتی داره که باهاش می‌تونه یک آدم مثل خودش رو به بازی بگیره و فشار بده، شاید بتونه چند تا از استخون‌های شخصیتش رو بشکنه. دیگه نمی‌تونستم خودمو نگه دارم، اومدم بیرون. ولی بیرون اون لعنت‌گاه سرمو گذاشتم روی دیوار و زار زدم، دریغ از اینکه حتی یک سرباز بیاد بپرسه خانم چته؟ چرا، یکی اومد که با تشر گفت خانم برو اونور وایستا. من واقعا چطور باور کنم اینایی که این بیرون با من خوبن، دلیلشون این نیست که نمی‌دونن من ایرانی نیستم یا دلیلشون این نیست که قدرتی ندارن؟

 

Designed By Erfan Powered by Bayan