مونولوگ

‌‌

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

 

ساعت صفر که میشه پیام دکتر میاد بالای صفحه "مرسی". به تاریخ نگاه می‌کنم که نوشته ۲۵. نمی‌دونم روزی که گذشت ۲۵ بود یا روزی که داره میاد. نمی‌دونم ثانیه‌هایی که بین ۰۰:۰۰ و ۰۰:۰۱ می‌گذره، جزئی از روزیه که گذشت یا شروع روزیه که اومده؟ البته بعدا می‌فهمم مال فرداست، ولی اون لحظه حس می‌کنم یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فیزیک یا نجوم یا فلسفه است که باید برم سال‌ها روش تحقیق کنم تا حلش کنم.

این مدت توی شکم زندگی غوطه‌ور بودم و هستم. یک بار اینجا گفتم که تموم نمیشه. تموم نمیشه به این زودی‌ها و من تقریبا خودم یادم رفته. امشب داشتم فکر می‌کردم که من قبلا هر شب قبل از خواب به فانتزی‌هام فکر می‌کردم و وسطشون خوابم می‌برد. این مدت طوری بودم که حتی اگه فانتزی، واقعی هم می‌شد و جلوم می‌ایستاد، انگار مزاحمِ دیدم به پیش روم شده باشه، بی‌حواس کنارش می‌زدم و می‌گفتم "عه، چرا جلوی من واستادی؟ بذار ببینم چی شد. نکنه الان مشکلی اون جلو پیش بیاد و من نفهمم!".

دیشب "من" نوشته بود که کآشوب رو خونده. امشب شروع کردم به خوندنش و دیدم عه، من که قبلا هم انگار اینو شروع کردم. روایت اول رو قبلا خونده بودم. چند تا روایت دیگه رو امشب خوندم و بالاخره شب هفتم محرم ریختم بیرون و سبک شدم. انقدر که تلویزیون می‌خوند "بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو" من می‌باریدم. بالاخره قلب شکسته و ترسیده‌م برای افغانستان و برای کابل لرزید و اشک ریخت. مثل اینکه دریچه‌ی سد رو باز کرده باشن، حالا کی می‌تونست ببنددش؟ :)

بعد از این سبک شدن و خالی شدن بود که دلم خواست باز هم به روزهای خوب فکر کنم. نه مثل ساخت کاردستی، یک پوشش و یک حواس‌پرتی، یک تخیل واقعی. رفتن به دنیای خیال. قدم زدن کنار آلیس توی سرزمین عجایب. کندن از دنیایی که هر جاش رو درست کنی باز هم یک جایی هست که نادرست باشه. دلم خواست همون تسنیمی باشم که شبیه این مرفهین بی‌درد نادرستی‌ها به دکمه‌ی لباسش هم نیست و خب که چه گویان شونه بالا می‌اندازه و از روی اونها جست می‌زنه و میره جلو.

 

عنوان رو گذاشتم و بعد دیدم خیلی غمگینه 😁:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با زحمت و با کندن جون خواهم خفت
ای بی‌خردی که بالشم را بردی
تو فکر نکردی که چه‌گون خواهم خفت؟

 

برای اینکه فکر نکنین فقط اشعار سخیف از ما برمیاد:

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
با یک سر پر شور و جنون خواهم خفت
فردا که دمد سپیده، با بال فراغ
از زندگی بوقلمون خواهم گفت

 

  • نظرات [ ۴ ]

اگر بودم

 

اینجا دیدم: کلیک

 

جواب‌ها بر اساس ترجیحه نه بر اساس تناسب با شخصیت.

 

اگر ماهی از سال بودم : فروردین، چون تعطیلات زیاد داره 😄 هوا هم هنوز خنکه.

اگر عدد بودم : معنی نداره برام.

اگر درس بودم : درس زیاده، نمی‌دونم کدومشونو انتخاب کنم. ولی هیچ کدوم از دروس دانشگاه تو ذهنم نیستن. بین عربی و ادبیات و ریاضی و فیزیک یکیشون باشم احتمالا :)

اگر کشور بودم : چین یا ژاپن

اگر شهر یا استان بودم : واشینگتن دی سی :دی

اگر نوشیدنی بودم : آب‌انبه یا کاپوچینو

اگر درخت بودم : بامبو

اگر میوه بودم : موز

اگر گل بودم: هر گلی ولی به شکل دسته‌گل، البته فقط دسته گل گرد و ترجیحا گل‌های رنگارنگ و چند نوع داشته باشه :)

اگر آب و هوا بودم : آفتابی خنک رو به سرد همراه با نسیم ملایم

اگر رنگ بودم : زررررد :))

اگر پرنده بودم : یک پرنده‌ی مهاجر مسافر، مثلا پرستو

اگر حیوان بودم : مگه پرنده انسانه؟ :/ فیل، چون هم گوشش بزرگه، هم دماغش :))) چون هیش کی نتونه شکارم کنه، منم کسیو شکار نکنم، حوصله دنیای وحشی حیواناتو ندارم :)

اگر صدا بودم : صدای اِبی

اگر فعل بودم : خیلی سخته. حالا چون خالی نباشه "گفتن" 

اگر ساز بودم : از نزدیک تا حالا ندیدمش، ولی پیانو :)

اگر سلاح بودم : قلم 😁 (شعاری هم خودتون می‌نویسین 😊)

اگر کتاب بودم : اممم، هیچ کتابی، ولی شاید دفتر.

اگر قسمتی از خانه بودم : اگه حیاط سرسبزی باشه که پنجره‌ای بهش مشرف نباشه، حیاط. وگرنه آشپزخونه.

اگر شغل بودم : یه شغل نیمه‌وقت منعطف با درآمد عالی، اگه سراغ دارین بگین برم سراغش 😄

اگر شیء بودم : اوووو! این همه شیء تو دنیا. نه واقعا شیء دوست ندارم باشم. حالا شاید جت یا هلیکوپتر :)

اگر عطر بودم : من حتی یه دونه عطر هم نمی‌شناسم. چرا عطر گل محمدی، به کلاس ما خوش آمدی رو می‌شناسم :) ولی این گزینه رو خالی میذارم.

اگر بخشی از طبیعت بودم : بخشیشو نمی‌خوام، همممه‌شو بدین (با لحن هلوشو بدم، لیموشو بدم 😁). میگم شما ببینین می‌تونین انتخاب کنین اصلا؟ کوهستان برفی، آسمون، رود آروم، رود پرخروش، دریا، اقیانوس، کویر، ساحل، جنگل، علفزار، دشت، کوه و... . همه‌ش خوبه، همه‌ش.

اگر حس بودم : رضایت

اگر غذا بودم : قابلی‌پلو

اگر شعر بودم :

نصف شبی، شش تا کتاب شعر گذاشتم جلوم تا اینو پیدا کردم، به نظرم چیز خوبی پیدا کردم :)

 

آبادم و خرابم، دریایم و سرابم

هم آتش و هم آبم، هم شب هم آفتابم

هم ماه هم پلنگم، هم آب هم نهنگم

هم شهد هم شرنگم، هم شیر هم شرابم

فارغ ز چند و چونم، هم عقل هم جنونم

هم سکته‌ی سکونم، هم نبض اضطرابم

گلزار و گلخنم من، تاریک و روشنم من

هم جان و هم تنم من، هم عشق هم عذابم

سودایی از محالم، رویایی از خیالم

دنیایی از سؤالم، دریایی از جوابم

با سادگی نبوغم، با تیرگی فروغم

هم راست هم دروغم، هم چهره هم نقابم

هم اینم و هم آنم، هم تیر هم نشانم

هم لوح آسمانم، هم خامه‌ی شهابم

شرحی شگفت دارم، هم صفر هم هزارم

هم هیچ در شمارم، هم هست در حسابم

من ساز رگ‌بریده، و آواز ناشنیده

هم خواب‌دیده‌گنگم، هم گنگِ دیده‌خوابم

 

از حسین منزوی

 

  • نظرات [ ۹ ]

وی خوشحال است که همه‌ی ظرف‌ها را مامان شسته!


می‌دونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبه‌ی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله، این قسمتش سخت نیست، حتی اگه مجبور باشی کلی مرغ یا بال و پاچین و فلان رو تمیز کرده و در مواد بخوابانی (که البته ما این رو هم نداشتیم و با برنج و رشته‌فرنگی (شمام دارین این غذا رو یا اختراع مادر منه؟) سر و ته غذا رو هم آوردیم). بلکه قسمت سختش اونجاست که نمی‌تونی خونه رو موقع رفتن کاملا مرتب کنی، چون تا لحظه‌ی آخر در حال آماده‌سازی غذا و لوازم هستی و همیشه مقداری ظرف نشسته باقی می‌مونه و هیهات که مردهای ما تحمل یک دقیقه تاخیر رو داشته باشن. انگار تو جنگ جهانی هستیم و اگه همین الان خونه رو تخلیه نکنیم، هیتلر خودش شخصا میاد و ما رو تیرباران می‌کنه. از اون طرف هم وقتی خسته و کوفته و له برمی‌گردی، یک خروار ظرف نشسته همزمان با تو وارد خونه میشه و کل لذت گردش رو کوفتت می‌کنه. نمیشه هر دفعه که میریم بیرون، ظرفا رو همونجا دور بریزیم برگردیم؟ :/
امشب گفتم من به آشپزخونه دست نمی‌زنم، حوصله ندارم. مامان گفتن فقط چند تا استکان باشه که صبح آقای و بچه‌ها می‌خوان صبحانه بخورن برن سر کار. اما هر ده تا استکان دم‌دستی نشسته بود. منم گفتم نچ، اونو شروع کنم تا تهش رفتم. بنابراین از توی کابینت چند تا استکان درآوردم D: بعد مامان رفتن شروع کردن ظرف شستن و در جواب اعتراض من هم بیرونم کردن و گفتن که چون خوابشون نمیاد، باید خسته بشن.

شعر بی‌شعور


دیشب که داشتم با دردانه مشاعره‌ی کامنتی می‌کردم، به دنبال شعر یادداشت‌های گوشیم رو می‌گشتم. همیشه، شعر رو حتی اگه یک بیت باشه، با اسم شاعرش می‌نویسم تو گوشی، اما دیشب یه شعری پیدا کردم که شاعر نداشت. یه‌کم دقیق‌تر خوندمش یادم اومدم شعر خودمه :)) یعنی یه‌کم امیدوار شدم که در نگاه اول خیلی داغون نیومد به نظرم :)
تصمیم گرفتم، این شعرهایی که سالی یه بار پراکنده اینور اونور می‌نویسم رو تو یه دفتر سرجمع بنویسم. حداقل بعد سی سال، سی تا شعر دارم که نشون نوه‌هام بدم :)

یک دقیقه که این حرف‌ها را ندارد


امشب یلداشب داشتیم. آقای قصه گفتند. هدهد فیلم گرفت. من هم فال گرفتم.
مهندس مثلا اعتقاد نداشت به فال و داشت مسخره می‌کرد این مسخره‌بازی‌ها را. مامان و هدهد گفتند که به جای او نیت می‌کنند. پرواضح بود که نیتشان، ازدواج است! هدهد که حتی به زبان آورد و گفت بگیر ببینیم تا سال بعد یک عروس وارد خانواده می‌شود یا نه. باز کردم و فکر می‌کنید چه آمد؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
.
.
.
شایان ذکر است که مهندس، قاطعانه ازدواج را رد می‌کند و می‌گوید فعلا قصدی برای این کار ندارد و از آن طرف والدین مصرانه درصددند او را داماد نمایند. طبیعی است که بعد از این فال، مهندس از حافظ خوشش آمده بود :) ولی البته رو نکرد، فقط کمی سر کیف آمد که حافظ تایید کرده که حداقل تا سال بعد خبری نیست!
باز مادر قبول نکرد و گفت من تنهایی برایش نیت می‌کنم، دوباره بگیر. چه آمد؟
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
.
.
.

به مهندس گفتیم زیاد خوشحال نشو، حتما حافظ دارد با مادر سخن می‌گوید و اتفاقا تو همان "مردمِ نه‌به‌فرمان" هستی!
حالا مثلا چه می‌شد حافظ به جای حال دادن به یک بی‌عقیده! بیاید بگوید راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست و دل یه خانواده را خوش کند؟
برای هدهد چه آمد؟
ای در رخ تو پیدا، انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی
.
.
.
قویا نیتش برای پسر نیامده‌اش بود! فکر کنم قرار است پادشاهی، چیزی بشود.

باقی فال‌ها یادم نیست، این‌ها نکته‌دار بودند! و اما فال خودم. وقتی برای همه گرفتم، سریعا عسل آمد و دیوان کوچولویم را از دستم گرفت و گفت نیت کن تا برایت باز کنم. من که تا آن لحظه فکر نکرده بودم که چه نیت کنم، لحظات طولانی در بحر فکرت اندر شدم! راستش را بخواهید دو تا فکر همزمان به ذهنم داخل شد. حالا هیچ‌کس نیات فالش را نمی‌گوید، من هم نمی‌گویم، ولی این بار می‌گویم. اینکه آیا در این سال پیش رو، همان که یار و دلدار و فلان می‌نامندش، سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا خیر. دومین فکر، اذیتم می‌کند، یعنی باری نیست که من بخواهم به قرآن تفال بزنم یا مثل امشبی به حافظ و به آن فکر نکنم. اینکه بالاخره من خدا را پیدا می‌کنم یا خیر؟ فکر کردن بهش، غم به دلم می‌اندازد. خلاصه کمی درنگ کرده و سپس اولین فکر را به عنوان نیت اصلی برگزیدم. پاسخ دومی از عهده‌ی حافظ خارج است، چه اینکه اولی نیز؛ اما باری به هر جهت، ما از او این مسائل را می‌پرسیم و به جواب‌هایش می‌خندیم. و این است فال سال یلداییِ یک هزار و سیصد و نود و هشت_نود و نهِ بانو تسنیم:

بیست و هفت


آنفلوآنزا


می‌ترسم و می‌لرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایره‌ی سبز سلامت خبری نیست

نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست

روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست

کم قرص نخوردم که کنم ریشه‌کن این درد
افسوس که جز تلخ‌زبانی اثری نیست

سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست

گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست

بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو سیل
اما ولو یک قطره، درون دگری نیست

عطسه بزنم سخت که لرزد تن پیلم!
نزدیک نیایید که پیشم سپری نیست

سخت است مریضی، نکند گیر بیفتید
شب‌های بلا را به سهولت سحری نیست

  • نظرات [ ۱۵ ]

هفت


مشوی ای دیده نقش غم، ز لوح سینه‌ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

  • نظرات [ ۱ ]

بیست و سه


راستیتش اولین بار تو این پست بود که دو تا کامنت دادم و بعدش احساس کردم میشه متن رو یه‌کم موزون‌تر نوشت. قبل‌ترها، مثلا وقتی خیلی (خیلی) بچه بودم، سععععی می‌کردم که شعر بنویسم (چنان که سعی می‌کردم قصه بنویسم)، قافیه و ردیف و وزنم می‌شناختم، ولی چون مضمون و کلماتشون کپی شعرهای حافظ و سعدی و اینا می‌شد (از خودم نه اطلاعات داشتم نه دایره واژگانی وسیع) از همه‌شون بدم میومد و به هیچ‌کس هم نشون نمی‌دادم. ناامیدانه ول کردم و همیشه هم تو دلم گفتم خوشا به حال شماها که شاعری بلدید. الان هم چیزی عوض نشده، نه قراره شعر بگم، نه شاعر بشم، نه متحول بشم، نه هنوز دیتا و تفکر مستقل و نابی دارم، نه حس ذوق و قریحه دارم. ولی خوشم اومده با کلمات بازی کنم. بخصوص چیدن کلمات به طنز حس خوبی بهم میده. دوست دارم وارد بازی بشم، هرجور خواستم کلمات و جملات رو ورز بدم، کی جلومو می‌گیره؟ شاید مثل امشب بعضی‌هاشونم گذاشتم اینجا :)

مصرع‌های اول از حافظ و دومی‌ها از نگارنده است

بیست و هشت


ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هیچ‌وقت از اون شهر، بخت و رخت و پختش رو بیرون نکشیده!


غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد

حشمت فردوس (بابای طاهر)


+ ضمنا ستایشم نگاه نمی‌کنم 😜
+ آه و ناله هم نیست ضمنا!
زاویه‌ی نگاهتونو درست تنظیم کنین
ضمنا
Designed By Erfan Powered by Bayan