- تاریخ : جمعه ۳۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۱۸
- نظرات [ ۲ ]
امروز تو کلینیک بحث مهر و اول مدرسه و بچههایی شد که توان مالی خرید کیف و کفش و لباس و لوازم مدرسه رو ندارن. گفتم "برای بعضی بچهها، اول مهر بجای اینکه ذوق و شوق داشته باشه، بیشتر حسرت داره" و بعد خودم شدید رفتم تو فکر. فکر روز اول مدرسهم که حتی مقنعهی سفید سرم که هیچ قیمتی نداره دست دوم بود. فکر اون وقتایی که میومدن سر کلاس اسم بچهها رو صدا میزدن که بهشون کمک کنن و من مدام استرس داشتم که نکنه اسمم تو لیست باشه! فکر کتابایی که از سال بالاییها میگرفتم و اول سال یه پاککن تموم میشد تا کتاب تمیز بشه. فکر اون جامدادی دوطبقهی دست دومی که چقدددر دوستش داشتم. فکر اینکه وقتی از تهران اومدیم مشهد، چقدر هیچی نداشتیم و چقدر از همه لحاظ از فامیلها و آشناها پایینتر بودیم. و از همه مهمتر و عجیبتر برام، فکر بیخیالی و حسرت نخوردنم افتادم. اینکه هیچ وقت حتی از خودم یا مامان و آقای سؤال نکردم "چرا من ندارم؟" بعد فکر امروز افتادم. امروز روز که یه سر و گردن از خیلی از فامیلها و آشناها بالاتریم. چه اقتصادی، چه تحصیلی، چه اعتباری، چه خوشنامی. (الحمدلله) بعد فکر آقای افتادم و سخخخت جون کندنش که تا همین دقیقه به سختی خودش باقیه. و فکر مامان و شونه به شونه همراهی کردنش با آقای، که اگه نبود، آقای هم مثل خیلی از مردهای سختکوش فامیل الان چیزی نداشت. فکر اینکه هم مامان و هم آقای با سن زیر پنجاه و پنجاه و پنج، هر شب با درد و آه و ناله میخوابن و خیلی از نیمه شبها بیخواب میشن و تا صبح بیدارن. بیشتر شبها باید نیم تا یک ساعت با پاهام دست و پای آقای رو لگد کنم تا خوابش ببره. بعضی شبها باید دست و پا و کمر مامان رو با روغن زیتون ماساژ بدم تا فقط یکم آروم بشن. هههههههه (نفس عمیق وسط قصه، در حکم آره ننجونِ مادربزرگ ;) ) الانم دارم فک میکنم تا کجا باید بدوون تا ما راحت باشیم و پیشرفت کنیم؟ اون شعار معروف آقای که "من خودم بیسواد بودم، کور بودم، بچههام باید درس بخونن، آقای خودشون بشن" چه سودی به نفعشون داشته بجز فرسودگیشون. ما الان چقد داریم مزدشونو میدیم؟ قراره چقد تو پیری دستشونو بگیریم. الان که پیری زودرس داره به سراغ هردوشون میاد ما چقدر خودمونو تو این پیری سهیم میدونیم؟
از همه بدتر اینکه اینا فقط حرفه. که من یه بچهی کاملا معمولیام، با فرمانبرداریها و سرکشیهای یه بچهی معمولی. که همونقدر به درد پدر و مادرم میخورم که یه بچهی معمولی. که پدر و مادرم بیشتر از یه پدر و مادر معمولی زحمت ما رو کشیدن و برامون مایه گذاشتن، اما ما در هر حال معمولی شدیم. معمولی. معمولی. معمولی.
- تاریخ : پنجشنبه ۳۰ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۳۰
- نظرات [ ۶ ]
امشب داشتم از خیابون رد میشدم، مثل همیشه گوشیم دستم بود. یه موتوری از جهت مخالف خیابون اومد و اونی که ترک موتور نشسته بود چنگ زد گوشیمو بگیره. موفق نشد.
امروز یکی تو کلاس خیاطی سر یه موضوعی به شوخی میگفت "بگین مرگ بر آمریکا!" گفتم "به آمریکا چیکار دارین بابا؟ بگین مرگ بر انگلیس با این یقههاش!" داشتم یقه انگلیسی میدوختم، مانتویی که تا اینجا حدود 60 تومن خرج برداشته و یقهاش اصلا تمیز درنیومده! یعنی اگه مثل بازاریها تمیز درمیومد حدود 150 قیمتش بود.
با این رویهی من باید "درود بر فرانسه" رو هم جزء شعارام قرار بدم! بخاطر یقه فرنچ :)
برهی ناقلای عشق اومده بود خونهمون. در بدو ورود گفت "ما شیر آبمونو از تو باغچه آوردیم بیرون! آخه بابام لولهکشه!!" گفتم "کجای بابات لولهکشه آخه؟" میگه "دستاش😂😂😂"
دیشب از اتاق رفتم تو هال، دیدم مامان و آقای دارن صحبت میکنن، میگم "بحث امشب چیه؟" آقای میگن "بحث امشب اینه که تو باید اعدام بشی!🙂" :|
پریشب داشتیم در مورد تبعیض بین زن و مرد تو اسلام و خانوادهی خودمون صحبت می کردیم. نتیجه این شد که ما از دین برگشتیم! :) دیشبم حکم اعدامم صادر شد :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۱۳
- نظرات [ ۱۸ ]
مرگ مسئلهی عجیبی است.
آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است. بعضیها آنقدر زود متوجه حضور مرگ میشوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانهبازی بیشتر زندگی میکنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطهی مقابلش چیست. بعضیها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از اینکه اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشستهاند. ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانهی شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تکوتنها بمانیم.
.
.
.
و زمان هم مسئلهی عجیبی است.
.
.
.
غم و اندوه پدیدهی عجیبی است.
.
.
.
عشق پدیدهی عجیبی است. آدم را شگفتزده میکند.
مردی به نام اُوِه/ فصل 39
- تاریخ : دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۱۳
- نظرات [ ۵ ]
- تاریخ : شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۵۵
- نظرات [ ۱۶ ]
سوار BRT بودم و BRT هم در حال حرکت. یه خانمه برداشت با صدای بلند گفت "آقای راننده همینجا نگه دار، پیاده میشم"!!! بعد از دو سه ثانیه دوباره گفت "نه نه اینجا نه، برو برو، نمیخواد وایستی!"!!!
- تاریخ : پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۶
- نظرات [ ۷ ]
ما نیز در چالشی که از وبلاگ یک آشنا شروع شده شرکت نمودیم :)
اولش خواستم بگم سرگذشت من خیلی شبیه به لوسیمی هست و دیگه چیزی ننویسم. ولی بهتر دیدم بنویسم و نقاط تفاوت رو بیشتر بگم. نمیدونم ولی چی از آب دراومده. در کل اونایی که این پست رو خوندن میتونن از خوندن پست من صرف نظر کنن :) اونایی که نخوندن هم قطعا صرفنظر کنن! (چون گروه اول مثل خودم خیلی بیکار بودن که اون طومار رو خوندن😂 و البته میدونین که بیکاری یه صفت بد و تنزلدهندهی پست مذکور نیست!)
مدرسه به هر ترتیبی بود گذشت، با تمام قلههایی که روشون بودم. الان برام مثل یه رؤیا میمونه. فقط چند تا جملهاش تو ذهنم نقش بسته که متأسفانه از جنبهی پایین بنده حکایت میکنه.
یکیش این بود که "تو باید داروی سرطان رو کشف کنی" که کشفش کردم، ولی هنوز رسانهای نشده :/ (نگین پس چرا ما خبر نداریم!)
یکی هم "انشاءالله رتبهی سه رقمی میاری!" که فقط حدود دو هزار تا بیشتر از تخمین معلمم شدم😂😂 (معلم مذکور حتی نام فامیلی بنده رو نمیدونست و صرفا بر اساس جواب من به یه سؤال هوشی این حرف رو زد)
دانشگاه هم که نمیخواستم برم، اما مثل بعضیا هم برای دل پدر یا مادرم نرفتم، بلکه اجبارا رفتم :) اما خدا رو شکر مامایی دانشگاه تیپ یک قبول شدم. الان که فکر میکنم رشتههای بهتری هم میتونستم برم، مثل بیناییسنجی یا رادیولوژی. ولی چون هیچ آشناییتی با اون رشتهها نداشتم اصلا تو لیست انتخاب رشتهم نبودن. تا ترم سه هم قصد تغییر رشته داشتم، اما استاد راهنمام نذاشت :/ ترم یک و دو بسی گند زدم! معدل ترم یکم شونزده و اندی و ترم دو پونزده و اندی شد! بدترین معدلهام! از اون هم بدتر شاگرد ممتاز که هیچ، شاگرد اولم که هیچ، شاگرد پنجم هم نشدم حتی! و این روند شاگرد نشدن تا آخر تحصیل ادامه داشت، اما اوضاع درسی بهبود پیدا کرد :) از ترم سه و اخصا چهار که وارد بیمارستان شدیم شرایط بهتر شد. چون به کار بستن و تلفیق دروس تو اون محیط لازم بود که خیلی از بچهها تو این مورد ضعیف بودن و بنده توفیقکی تو این زمینه داشتم. یعنی هرچی که تو کلاس ساکت و ناشناخته بودم، تو کارآموزی بولد و شناخته شده بودم. مورد استثنای دیگهای که استادا منو میشناختن مواقعی بود که ارائه داشتم. همیشه تو ارائه جزء بهترینها بودم و اساتید واقعا تشویقم میکردن. یادمه برای مبحث زنان، استاد پاور یکی از بچههای ارشد رو نشونم داد و گفت "اینو نگاه کن میتونی مثل این کار کنی؟" منم که از شدت سادگی پاور تعجب کرده بودم کاملا بیاختیار گفتم "این؟؟؟ بهتر از این میتونم کار کنم!" استادم برگشت یک نگاه عجیبی بهم کرد. نزدیک بود بگم "واهاهاهای چه پاور جامع و باحالی بود، من شکر اضافه خوردم!" که استاد فرمود "نه!!! خوشم اومد :):):) تا حالا کجا بودی نشناخته بودمت :):):)" و واقعا بعد از ارائه ازم تعریف درست و حسابی کرد.
بنده یکی از بیحاشیهترین دانشجوهای موجود رو کرهی زمین بودم! به همون دلایلی که لوسیمی فرمودن وارد هیچ کار متفرقهای، من جمله بسیج و انجمن و جامعه و نشریه و حتی کمیته تحقیقات نشدم! و الان میگم کاش حداقل وارد کمیته تحقیقات میشدم و از کارگاههاش استفاده میکردم و شاید حتی میتونستم تو همون دوران کارشناسی یه مقاله بدم. البته علت نرفتنم علاوه بر اینکه از ارتباط با آقایون احتراز میکردم، این بود که خود کمیته هم تا ترم شیش هفت فقط در حد یه اسم بود و باعث میشد همهاش بگم "چرا بیخودی تو کمیتهی منفعل بیفایده ثبتنام کنم؟" بعدشم که راه افتاد، چون مسئولش یه بندهخدایی بود (که ذکرش رو در پاراگراف بعد میخونید) باز هم از شرکت تو کمیته صرفنظر کردم.
چند باری هم به اصرار همکلاسیم که سردبیر نشریه بود واسه یکی از نشریات دانشگاه چیزی نوشتم و از اونجایی که با وراجیهای بنده آشنا هستین چیزایی که نوشتم فقط در حد وراجی بود و بس :) و باز به اصرار ایشون مجبور شدم (واقعا مجبور شدم) دو بار جلسات نشریه رو برم و خوب تا جایی که میشد سعی کردم حرف نزنم، ولی نشد و چند جملهای حرف زدم. پس از آن مشاهده مینمودم که یکی از بندگان حاضر خدا در آن جلسه! (چه ترکیبی شد!) به بنده چپچپ نگاه همیکنندی! بنده هم دماغ محترم را بالاتر از قبل گرفتندی و صورت خود را حتی نیم درجه به راست و چپ نگردانیدندی و بر سرعت گامهای خود افزودندی و راههای صاف را کج نمودندی! :دی نتیجتا ایشان با یکی از همرشتهایهای بنده مزدوج گردیدندی و تئوری "عقد پرستار و ماما رو تو آسمونا بستن!" را تقویت کردندی :)
برای آمار پر کردن (که فقط اگه مامایی خونده باشین واقعا میفهمین یعنی چی!) خیلی به خودم سخت میگرفتم. یعنی باید آمار واقعی پر میکردم. چه شبها که شیفت اضافه رفتم و چه روزها که شب کردم با فقط یکی دو آمار و چه آمارها که راهی سطل زباله شد چون دخالت استاد یا پرسنل در اون بیش از حد شده بود.
اما نتیجه داد و تو آزمون پرهعرصه نفر اول شدم و معدل ترمهای آخرم اکثرا هیجده بود و باعث شد معدل کلم الف بشه. طبق ادعای اساتیدمون، مامایی دانشگاه مشهد تو رشته ی خودش تو کشور اول و از دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم بالاتر بود. طبق حرفهای همکلاسیهای انتقالی گرفتهمون به تهران هم دانشگاه ما واااااقعا سختگیر و بدنمره بود. بخاطر همین من این هیفده رو واسه خودم نوزده حساب میکنم😂😂😂 شما هم همین کارو بکنین :)
برای ارشد هم هیچوقت قصد نداشتم و ندارم که بخونم، چون علاوه بر اینکه هزینهاش سرسامآوره، بعد از اتمامش عملا مامای بهتری نمیشم! چون تئوری صرفه و فقط کسانی ارشد میخونن که بخوان phd هم بخونن و استاد دانشگاه بشن.
در کل دانشگاه یه محیط با تجربههای جدید بود واسم و منِ منزوی تا حدود زیادی وارد اجتماع شدم. به حدی که آخر دانشگاه به نصف سطح همکلاسیهای دبیرستانم رسیدم ;)
همونطور که این چش و گوش باز شدن الان تو محیط کار ادامه پیدا کرده و تونستم تو روابط اجتماعی به سطحی برابر یکدهم سطح همکلاسیهای دانشگاهم برسم!
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۱۴
- نظرات [ ۷ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۲
- نظرات [ ۹ ]
بعضی چیزا انقد رو دلم سنگینی میکنه که طاقتم طاق میشه. نفسم تنگ میشه. در واقع من باید غلط بکنم این فکرا رو بکنم.
- تاریخ : يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
- ساعت : ۰۶ : ۵۰
- نظرات [ ۷ ]
🤗🤗🤗عید "أشهَدُ أنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله" مبارکا باشه🤗🤗🤗
* عکس همونیه که پارسال تو وبلاگ گذاشته بودم.
- تاریخ : شنبه ۱۸ شهریور ۹۶
- ساعت : ۰۵ : ۴۲
- نظرات [ ۶ ]