- تاریخ : سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۲۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۵ ]
نمیرود؛ دستم نمیرود، به نوشتن...
خواهد پاشید؛ مغزم خواهد پاشید، به زودی از هم...
و این منم، ای کاش بشکنم...
+ حیف که راهشو بلد نیستم.
- تاریخ : شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۲ : ۰۳
- نظرات [ ۵ ]
گفتم "دارم به خانواده اصرار میکنم، ولی احتمال راضی شدنشون 0/000000000000000001% هست"
یکی میگه "جای امیدواریه😭" و منظورش اینه که برای اون احتمالش از این هم کمتره!
یکی دیگه میگه "تو میتووووونی😃"
یکی دیگم میگه "سوغاتی و کارت پستال یادتون نره!"
و من به این فکر میکنم که پس من باید از کجا شروع کنم؟ از کرهی مریخ؟
امروز یه کار تو یه بیمارستان تازه تأسیس تو یکی از شهرهای افغانستان بهمون پیشنهاد شده، اونجوری که شنیدم، شهر تقریبا میشه گفت مقر طالبانه و الان احتمالا داعش هم بهشون اضافه شده.
به خانواده میگم "منطقا اونها جایی رو میزنن که خودشون نباشن." منطقمو میکوبن تو سرم!
میگم "ابتدا به ساکن که نمیبرن منو رئیس بخشِ فلانِ بیمارستانِ بهمان کنن." میگن "برو، پاشو همین الان برو!" که معنیش میشه "جرأت داری یه دفعه دیگه حرفشو بزن!"
میگن "میخوای بری بچههای داعش و طالبان رو دنیا بیاری؟" میگم "اونجا یه شهره، مردم عادی توش زندگی میکنن بابا! همهشون که طالب و داعشی نیستن، تاااازه من نرم بچههای اونا دنیا نمیاد؟ من واسه خودم دارم میرم!" میگن "نکنه میخوای بری داعشی بشی؟😬"
و من هنوز دارم فکر میکنم پس زندگی کاری من کی شروع میشه و از کجا؟ مریخ؟
+ اگه چند سال قبل بود شاید تعداد صفرهای احتمال بالا نصف میشد، تو سال نود و شش منی که از همه جا بی خبرم، خبر شش هفت تا حملهی تروریستی رو دارم، بدترینهاشون انفجار کابل و شبیخون میرزااولنگ بود. الان حتی امنترین قسمتهای کشور مثل هرات هم از حملات و انفجارها در امان نیستن. با وجود همچین اخباری غیر طبیعی نیست که هر چی سعی میکنم متن سخنرانیم احساساتبرانگیز و ترغیبکننده باشه تا خانواده راضی بشن، موفق نمیشم!
+ واقعیتش اینه که خودم هم میترسم، بعد از میرزااولنگ خیلی هم میترسم. ولی اون شرایط رو ترجیح میدم.
+ ای خدایی که این چیزها برات چیزی نیست، نمیشه اون عددو در 100000000000000000000 ضرب کنی؟ :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۵
- نظرات [ ۱۳ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۷ : ۱۳
- نظرات [ ۶ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۴۶
- نظرات [ ۱۳ ]
- تاریخ : شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۳
- نظرات [ ۶ ]
باز حماقتم گل کرده! با این همه کاری که امشب باید انجام بدم اینجام الان! خو آخه دلم تنگ شده! چند وقته درست و حسابی نخونده بودمتون! الان خلاص شد ولی :)
حرف زدنی بسیار است، پای زدن که میرسه همه از ذهن فرار میکنن!
بین دنبال شوندگانم میچرخیدم، یهو فک کردم وب یکیتون حذف شده! میخواستم از ناراحتی پیداش کنم و دعواش کنم! ترسید زود خودشو نشون داد! خخخخخ بقول جناب دچار گلچینتون کردم، نذارین برین که عصبانی میشم! با عین بیست و هفت نفرتونم!
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۳۴
- نظرات [ ۳ ]
خوب (خُب) داره پیش میره، نه خیلی خوب نه خیلی بد.
در عرض چند روز چهار پنج مورد مشکوک به سندرم داون داشتیم، قلبشونو که گوش میدادم داشتم به موجودات کوچولوی بی گناهی فکر میکردم که الان اون تو بودن و منتظر تا ما تصمیم به بودن یا نبودنشون بگیریم! بچههای داون نگاه تحقیرآمیز یا ترحم یا تمسخر رو میفهمن؟ برای راحتی خودشون میخوایم که نباشن؟
"مردی به نام اوه" در صفحه ۲۷۶ متوقف شد، چون حدود ده پونزده برگهاش حذف و معادلش برگهی تکراری چاپ شده! تمام وقتم پره و شاید شنبه وقت کنم برم پردیس کتاب، یا عوضش کنن که بعید میدونم یا از صفحات محذوف از روی یه کتاب دیگه عکس بگیرم.
طرح تابستانهی کتاب شروع شده، میدونستین؟ :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۰
- نظرات [ ۵ ]
اگه جمعه تعطیل نمیبود هم ما تعطیل میبودیم :)
تو بدری و خورشید تو را بنده شده است
تا بندهی تو شُدَست تابنده شُدَست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدست
حافظِ جان :)
البته مخاطب شعر حافظ، مطمئنا ضامن آهو نبوده؛ ولی مخاطب شعری که من نوشتم امامالرئوفه :)
+ مرباپزووووون :)
- تاریخ : سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۵۴
- نظرات [ ۴ ]
امروز دریچهی جدیدی از این دنیا به روم باز شد!
سر سفرهی نهار بودیم که صدای آژیر ماشین اومد. مثل همیشه گفتیم لابد گربهای پریده یا بچهای لگد زده یا هرچی! بعد گوشی داداش کوچیکم زنگ زد، جواب نداد. چند دقیقه بعد داداش کوچیکم رفت تو کوچه دید آینه بغل راننده شکسته! چند هفته پیش بود که همینطور شکسته بودنش و رفته بودن، آقای هفتاد تومن آینه رو عوض کرده بود. این دفعه دوستای داداشم دیده بودن کی زده، بهش زنگ هم زدن جواب نداده. بعد که رفت تو کوچه یه پیکِی رو نشونش دادن و گفتن اون بوده. ماشین مال محلهی ما نبود، ولی نزدیک خونه ی ما پارک شده بود. بعد دیگه گفتن یه خانمی بوده بعد از اینکه زده پیاده شده با همسایهی ما صحبت کرده و رفته. داداشمم رفت از همسایه پرسید قضیه رو. اونم اول منکر میشه بعد میگه "همین زابلیه زد، برو در خونهاش!" همون لحظه پسر کوچیک همسایهی زابلی با دوچرخه داشته رد میشده، این همسایهام تا دیده گفته "ایناها همین بود، خودش بود، همین زد شکست!" داداشم میگه پسرهی بیچاره هاج و واج نگاه میکرده بفهمه قضیه چیه!
بعد ما تو خونه شور کردیم که اینطوری نمیشه. باید بفهمیم کی این کارو کرده. چون ظاهرا راننده خانوم بود، عسل همراه داداشم زنگ چند تا خونه رو زدن تا رانندهی پیکِی پیدا شد. خواهرم میگه "خانمه که اومد بیرون بهش گفتم پدرم گفتن من خسارت نمیگیرم، ولی من اومدم فقط یه تذکر بدم که نمیشه به ماشین مردم خسارت بزنین و برین" اونم گفته "حاج خانوم من که خسارتتون رو دادم! وقتی زدم به ماشین پیاده شدم هر چی صبر کردم کسی بیرون نیومد، خواستم شماره بذارم که یه آقایی اومد داد و بیداد کرد که ماشین منو داغون کردی کجا میخوای بری؟ بعدم سی تومن ازم بابتش خسارت گرفت! منم گفتم صاحب ماشینه دیگه، لابد با همین سی تومن راضی میشه." و بعدم رفته در خونه همسایه تا پولشو پس بگیره و در واقع رودررو کنه! همزمان مرد همسایه که دیده بود ما پیگیر قضیه شدیم در رفته بود. وقتی خانم راننده به خانم همسایه اعتراض کرد محشر کبری به پا شد! خانم همسایه چنان بلبشویی راه انداخت بیا و ببین! حتی منکر شد که شوهرش شوهرشه!!! میگفت نه اون شوهر من نیست! تا اینکه مهمون همسایه که ظاهرا خواهرش بوده سی تومن خانمه رو پس دادن و از اینجا به بعد دیگه خانم همسایه کنترل خودشو از دست داد و (از اینجا خودم شاهد بقیهی ماجرا بودم!) هررررچی از دهنش دراومد به خانمه گفت! "تو غلط کردی صد تومن به ماشین مردم خسارت زدی و رفتی، اون پول سرطان شه به جون بچههات، سرطان شه به جون شوهرت و..." گاهی هم سمت داداش من حملهور میشد که خواهرم داداشمو آورد داخل. جای شاکی و متهم عوض شد کلا! خانم راننده هم میخواست سی تومنو بده بابام که بابام نگرفت و آخرشم نفهمیدم چی به چی شد! فقط ما خیلی سریع ماجرا رو جمع کردیم تا به دردسر نیفتیم. با اینکه میتونستیم خسارت کامل رو بگیریم اما چون قانون از ما حمایت نمیکنه عطای خسارت رو به لقاش بخشیدیم و به قضیه فیصله دادیم.
بعدم من یه تف به این دنیا انداختم که یه روی دیگهشم قبل مرگ بهم نشون داد!
الانم خوش و خرم بدون اینکه برگردم پستو ویرایش کنم میرم سرکار که دیرم شده :)
- تاریخ : يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۱۹
- نظرات [ ۶ ]