مونولوگ

‌‌

یا مَنِ إسْمُهُ دَواء...

لطفا خواهشا استدعا می‌کنم، برای یکی از عزیزانم دعا کنین، خیلی دعا کنین، از ته دل دعا کنین. به یه بیماری خطرناک و کشنده مبتلا شدن و ما خیلی نگرانیم. خیلی نگرانیم.

+ یا مَنِ إسْمُهُ دَواء، وَ ذِکْرُهُ شِفاء... إرْحَمْ مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاء

  • نظرات [ ۶ ]

بی‌دقتی!

بگم چی شد؟

یکککک عالمه از عکسامو اشتباها حذف کردم :'( کلی خاطره دود شد رفت هوا! چون من یه نیمچه آلزایمری دارم که به تدریج داره پیشرفت میکنه (به تشخیص خودم)

  • نظرات [ ۶ ]

انتخابات

یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال میکنم بعد از اتمام رای‌دهی و قبل از اعلام نتایج، اظهار امیدواری کرده که طبق شواهد، پیروز انتخابات هستن و یکی دیگه از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و طرفدار فرد مقابله هم همین نظر رو در مورد کاندیدای خودش داره.

آیا این جالب نیست؟


از اون جالب‌تر آیا این نیست که این‌ها به من هیج ربطی نداره ولی تحت تأثیر جو اطراف من هم استرس نتیجه رو دارم و برای انتخابات پست میذارم؟

  • نظرات [ ۹ ]

خاطره

اسمشو رو پلاکاردهای کنار خیابون دیدم، اول شک داشتم بعد با کمی تحقیق مطمئن شدم خودشه. یکی از اساتیدم که یه درس دو واحدی جنجالی باهاش داشتم کاندیدای انتخابات شورای شهر شده. راجع به این موضوع نظر خاصی ندارم، فقط خاطره‌ی اون ترم برام زنده شد.

اون ترم ما می‌تونستیم بین تاریخ اسلام و تاریخ امامت یکیو انتخاب کنیم و من چون سوالات زیادی در رابطه با موضوع شیعه و سنی داشتم بدون تردید و با امیدواری تاریخ امامت رو انتخاب کردم. اون ترم من می‌خواستم این درس رو مازاد بر گروه بردارم و گروه مامایی هم این درس رو ارائه نداده بود، بنابراین مجبور شدم با گروه پرستاری بردارم. این کار از دو لحاظ باعث شد من تو کلاس خیلی ساکت باشم، یکی اینکه تو کلاس غریبه بودم، دیگه اینکه کلاس مامایی‌ها فقط خانم هستن ولی کلاس پرستاری‌ها مختلط بود. تایم کلاس با اذان مغرب تداخل داشت و این استاد ما نیم ساعت اول کلاس رو نمیومد و بعد هم که میومد، یه ده دقیقه یه ربعی یه تفسیر مختصری از یه آیه‌ی انتخابی خودش می‌گفت، بعد یه نفر می‌رفت بالا یه اطلاعات مختصری از ائمه رو در قالب کنفرانس برامون ارائه می‌داد. از اول ترم ائمه رو بین بچه‌ها تقسیم کرده بودن و هر جلسه یکی از ائمه معرفی می‌شد. وقتی کنفرانس مربوط به امام علی (ع) رو یکی از آقایون اهل تسنن ارائه داد، دود داشت از کله‌ام میزد بیرون! یه کنفرانس با اطلاعات بسیار بدیهی و در واقع بی‌جون. بیشتر وقت هم به این گذشت که استاد سعی داشت ایشون رو به تشیع متمایل کنه. می‌گفت وقتی تو خارج تحصیل می‌کرده چند نفر رو شیعه کرده. منی که از این کلاس و استاد توقع داشتم بیاد شبهات رو مطرح و حل کنه، حالا با چنین صحنه‌ای مواجه شده بودم. بعد از کلاس تو حیاط رفتم دنبال استاد و بهش گفتم که: "استاد کلاس به بطالت و خنده و مسخره‌بازی پسرا میگذره و سطح کلاس خیلی پایینه و من با امید این واحدو برداشتم و توقع دیگه‌ای داشتم و..." یهو دیدم چهره‌ی استاد دچار دگردیسی شد! گفت "حالا که کلاس واسه شما مفید نیست و خودت رو خیلی دست بالا می‌بینی، از همین لحظه دیگه لازم نیست تشریف بیاری سر کلاس من!!!" دیدم هوا پسه و احتمال داره حذفم کنه گفتم "ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط جواب سوالاتم رو نمی‌تونم از تو حرف‌های بچه‌ها پیدا کنم و کلی منتظر این واحد بودم و اینا." ایشون هم گفت که شما از یه درس دو واحدی واسه دانشجوهایی که رشته‌شون غیر مرتبطه چه توقعی داری؟ دیگه یادم نیست چی گفت، فقط با همون حالت عصبانیت موافقت کرد که در کلاسش حضور به هم رسانم :)

جلسه‌ی بعد بگو بخندها کمتر شد ولی کنفرانس‌های آبکی همچنان ادامه داشت. خود استاد هم یه توضیحات مختصری به صحبت‌های بچه‌ها اضافه می‌کرد. یه بار بعد از تموم شدن توضیحاتش گفت "سوالی ندارین؟" من هم پرسیدم: "ببخشید شما چی خوندین؟" دیدم همه برگشتن به من نگاه می‌کنن! حس کردم بعد از اون بحث  قبلی این سوالم به این معنیه که آیا شما صلاحیت تدریس این واحد رو داری یا نه! ولی استاد مثل قبل عصبانی نشد و گفت که لیسانس فلسفه و ارشد فلان و دو تا دکترای فلان داره که خوب رشته‌های مرتبطی بودن. این فضای سنگین بین من و استاد همچنان برقرار بود تا جلسه‌ی کنفرانس امام رضا، بحث سلسله مناظرات امام با ارباب مذاهب مختلف مطرح شد و استاد گفت یه نفر کنفرانسشو بر عهده بگیره. کمی سکوت شد و بعد ایشون با انگشت به من اشاره نمودن و گفتن که شما باید کنفرانس بدی. با اینکه کنفرانس اختیاری بود به من امر کرد که باید این کنفرانسو بدم! دو نفر دیگه هم گفتن که میخوان تو این کنفرانس شریک بشن و چون کنفرانس‌ها چند نفره بود استاد قبول کرد. حالا مناظرات هم همه از بحث‌های علوم انسانی بود که حتی نمی‌دونستم مال چه حیطه‌ای هستن!!! منطق؟ کلام؟ فلسفه؟ بحث بداء و مرید بودن خدا و اثبات نبوت و اثبات وجود خدا و از اینجور بحث‌های مفهومی. در واقع یکم بحث واسه دانشجوهای علوم‌پزشکی سنگین بود. چون وقتی ارائه می‌دادم تقریبا نصف کلاس 0_0 نگام می‌کردن :) منم نامردی نکردم و فهمشو سخت‌تر کردم! واسه اینکه مثلا نشون بدم چقد بلدم و استاد چقد دانشجوهاشو دست‌کم گرفته گفتم دوستم تو پاور هیچچی ننویسه! پاورمون فقط سرفصل داشت، مثلا "مناظره با جاثلیق" یا "مناظره با عمران صابی" و... خودمم بدون کمک گرفتن از یادداشت ارائه‌مو دادم. ولی برخلاف بچه‌ها استاد خیلی خوشش اومد و گفت این مباحث رو خیلی روون توضیح دادم و بیشتر از یه دانشجوی ترم چهار حالیمه و از این حرفا. آخر ترم هم یه بیست کله گنده گرفتم، ولی اون بیست هیچ وقت جواب سوالای من نشد! :) عوضش یاد گرفتم با استاد چجوری حرف بزنم! از موضع ضعف و ببخشید و غلط کردم :)

  • نظرات [ ۵ ]

از لاک جیغ تا...

اولی رو خیلی دوست دارم، دومی رو دوست دارم، سومی رو هی همچین دوست دارم، ما بقی رو هم نه چندان :) ولی اولی رو خییییلی دوست دارم :):):)

مامان یخچالو ریختن بیرون اینا از توش کشف شدن. اینکه چرا نمیشه لاک بزنم خوب معلومه چون هر روز سرکارم و تازه پد لاک‌پاک‌کنمم تموم شده. اینکه چرا تو یخچال نگهشون می‌داریم معلوم نیست :)

لاک

  • نظرات [ ۷ ]

قبض روح :|

من نمی‌دونم این دوره‌های قبض و بسط چرا انقد تند تند میان میرن! شورشو در آوردن دیگه! میخونم و حوصله‌ی کامنت‌گذاریم نمیاد. واسه نوشتن هم که اصلا موضوع پیدا نمیشه. چی بگم خوب؟

مثلا بیام بگم دیروز برای اولین بار جواب آقای جان رو دادم و باعث شد تو این سن یه سیلی از مامان جان بخورم!!!؟؟؟

یا بگم سر هیچ و پوچ با هدهد بحثم شد؟ دقیقا هیچچچ و پوچچچ!

یا مثلا بگم روزمره‌ها پشت سر هم تکرار میشه؟

یا بگم موزیک‌پلیر گوشیم پوکید این روزا از بس ازش کار می‌کشم؟

یا بگم انقد کار عقب‌افتاده دارم که توشون دارم تعلل می‌کنم... خوندن سند ۲۰۳۰، دیدن ویدئوهای آموزش اکسل، مرور درسهام، مرتب کردن خونه و...

یا بگم خودمم دقیقا نمی‌دونم این روزا چ‌ه م‌رگ‌م‌ه؟؟؟!!!؟؟؟

یا مثلا باز مثل قبلنا بگم کاش هیشکی منو نمی‌خوند تا هر چرتی می‌خواستم می‌گفتم :|

هعی از ته دل :|

  • نظرات [ ۷ ]

نفس عمیق

خواستم بنویسم "عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم!" تا بیام وبلاگو باز کنم و بخوام تایپ کنم فروکش کرد رفت پی کارش، البته هنوز در حد :) نیستم.

حق دارم عصبانی باشم. دفعه‌ی چهارصد و بیستمه که میام و پشت در بسته می‌مونم و تازه امروز یک عالمه مرد هم جلوی در بودن :/ الان تعریف می‌کنم باز عصبانی میشم پوفففففف

نفس عمیق

:)

نفس عمیق

:)

نفس عمیق

:)

.

.

.


  • نظرات [ ۳ ]

از اینجا تا شهر مورد علاقه‌ی من 4hr & 40 min

خوب مسلما بهشان مربوط نیست. و تازه بنده خداها که چیزی نگفته‌اند و مطمئن نیستم که تو ذهنشان چی میگذرد. و تازه تو ذهنشان هم این باشد که "چه دختر نچسب خوابالویی! انگار خرس قطبی است!" و فک کنن "پررو پررو رفته تخت بالایی و پایین هم نمی‌آید انگار آن بالا قلمروش هست و ما هم زیردستاش" و فکر کنند که "چرا هی جای وسایلش را عوض می‌کند و از کتاب به گوشی، از گوشی به جدول، از جدول به کتاب وول می‌خورد؟" و "چرا آن هندزفری لامصب را از گوشش بیرون نمی‌کشد تا بشنود که میگوییم ساک پتو را بده یا چراغ را روشن کن؟" و "دختره انگار از دماغ فیل افتاده با آن پتویی که تو گرما رو خودش کشیده!!!" و "خیلی هم شلخته و هپلی هپوست! اصلا ملافه رو تخت و بالشش نکشید، همینجوووور روش خوابید!" و گیرم همه‌ی این‌ها یا نصفش یا هیچیش راست باشد. در هر حال هیچ توفیری نمی‌کند. دیوانه‌ام واقعا. کی اصلا به تو محل میگذارد؟ دقیقا! هیچکس :) از کجا؟ از آنجا که اول ملافه‌ام را برنداشتم و بعد که خواستم بردارم دیدم نیست. از آنجا که فهمیدند روی حجابم حساسم و سعی نکردند فرت و فرت که در را باز می‌کنند، فرت و فرت هم ببندند و بعد از تلاش مذبوحانه‌ای که بعد از هر باز شدن در برای بستنش کردم، ناچار شدم پتو پیچ شده آن بالا بِچِپَم و گرما را تحمل کنم.

همه خوبند مگر خلافش ثابت شود :) این‌ها خوبند و خلافش ثابت نشده :)


+ به وقت ساعت بیست و یک دیشب :)

  • نظرات [ ۴ ]

همین الان یهویی

خوب تا دقایقی دیگه همکارم می‌رسه. سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. بعد با هم میریم تو. می‌شینیم. احتمالا یک ربع وقت داریم تا قبل از برقراری سکوت. بقیه‌اش توی تاریکی خواهد گذشت. همه چیز نرماله. فقط چند تا چیز هستن که آنرمالن.
یک: تو اون یک ربع وقت چی بگم؟ نمی‌دونم. موضوعات مشترک به ذهنم نمی‌رسه. یعنی من بلد نیستم سر صحبت باز کنم. ولی همکارم بلده. همینطور بلده چطور یه موضوع رو بسط بده. پس حل این مشکل رو می‌ذارم به عهده‌ی همکارم :)
دو: درک نمی‌کنم چرا وقتی دو نفر قراره با هم وقت بگذرونن، چطور ممکنه سینما تو گزینه‌هاشون وارد بشه! میرن دو ساعت تو سکوت به چیزی خیره میشن و فکر میکنن و میخندن و گریه میکنن که هیچ ربطی به شخص بغل‌دستی نداره و هیچ حسی رو بینشون تقویت نمیکنه و هیچ شناختی از اون به این اضافه نمیکنه. حتی میشه هر کدوم برن سالن‌های متفاوت و فیلم‌های متفاوت ببینن و بعد موقع خروج برگردن پیش هم. اما خوب من حتی درست نفهمیدم چطور شد که این قرار گذاشته شد. یعنی از طرف خودم میدونم. بعد تفریحیش مطرح بود و این مسئله که همکارام منو آدم منزوی‌ای ندونن هم تا حدودی دخیل بود. چون پیشنهاد از سمت همکارم بود.
سه: چرا امروز من کار بانکی داشتم و مجبور شدم زودتر از خونه بیام بیرون و مسیر یک ساعت و ربعه، امروز یک ساعته طی شد و بانک فوق خلوت بود و کمتر از چند دقیقه کارم تموم شد و تمام محاسبات من برای آن‌تایم بودن به هم ریخت و حداقل نیم ساعت علاف شدم؟ احتمالا حکمتش گذاشتن این پست بوده! بالاخره وبلاگ هم حقوقی به گردن آدم داره که اگه رعایت نکنیم اون دنیا خفتمون میکنه ;)
چهار: چرا این تخته سیاه که جلوی من روی دیوار نصب شده (خودمم رو نیمکت مدرسه نشستم ) و جزء دکوراسیون شهر محسوب میشه، تو جاگچیش! گچ نداره؟ میخواستم چیزی بنویسم ولی گچ نبود، اگه بود اینو مینوشتم:

حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست
بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست
:)

هم‌اکنون یه خانم مسن بیامد و از من بپرسید اینجا چی یاد میدن؟ o_o گفتم هیچی! گفت مگه اینجا کلاس نیست؟ گفتم نع :):):)
دیگه برم که وقتشه :)
  • نظرات [ ۴ ]

تزریق

چقد خوشحال شدم وقتی دیروز چههههار نفر از کسانی که اصلا و ابدا انتظارش رو نداشتم بهم تبریک گفتن!

اول حاج‌آقای صفریان با اون دعای خوبشون :) با وجود آشنایی خیلی کوتاه.

دوم سمیرا عالم‌خواه با اینکه ارتباطاتمون خیلی خیلی کمه :)

سوم جمیله* که دیگه اصصصلا فکرشو نمی‌کردم :)

چهارم فاطمه صالحی عزیز که انگار از پیامش بیشتر از هر کسی خوشحال شدم، نمی‌دونم چرا ولی یه خلوصی و یه حس خوبی تو این دختر می‌بینم :) پاییز، حدود پنج روز تو سفر شمال با هم هم‌اتاقی بودیم.


* ایشون از اقوام دوره که ازدواج کرده و حالا مشهد زندگی نمی‌کنه، چندی پیش خانواده‌شون برای پسرشون اومده بودن خواستگاری هدهد، اتفاقاتی افتاد و قبول نکردیم. کاش ولی به همین سادگی تموم میشد، صبح بعد خواستگاری گل و شیرینی‌شون رو پس فرستادیم :/ البته خدا رو شکر روابط به هم نخورد و رفت‌وآمدها پابرجاست :) برادرشون هم که مدتیه ازدواج کردن ان‌شاالله خوشبخت بشن.



+ با اسم و رسم کامل ذکر کردم تا همیشه یادم بمونه خوبیشون :)

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan