مونولوگ

‌‌

آنم آرزوست...

دیروز صبح خیلی گریه کردم، جوری که عصر که دوستام اومدن چشام تنگ و پف‌کرده شده بود. سر موضوع تبعیض بین دختر و پسر خیلی با مامان بحث کردم :(

چرا هیچ کس به کتاب یا لوازم قنادی به عنوان کادو نگاه نمیکنه؟؟؟ خوب آخه هزینه‌اش از این کادوهایی که گرفتم که بیشتر نیست :|

شبا موقع خواب و حتی گاهی روزها به اون کار شهرستان و مستقل شدن فکر میکنم. خدایا یعنی ممکنه جور بشه؟ آقای که هر چند روز سراغشو ازم میگیره، ولی خبری نیست...


+ تیتر: رفع تبعیض نژادی! و کادوی کتاب و لوازم قنادی :) و اون شغل مورد نظر...

  • نظرات [ ۱۲ ]

تولدانه!

خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمره‌ام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...

جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سال‌های مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادت‌ها و شهادت‌ها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!

دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونواده‌ی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)

امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفره‌مون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان ته‌چین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)


تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زن‌داداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دی‌ه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دی‌ه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بی‌پول چجوری این کادوها رو پس بدم؟

  • نظرات [ ۲ ]

جایی که نوشتنم میاد: اتوبوس!

جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.

چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایه‌مون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برف‌بازی.

الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغ‌التحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.

دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغ‌التحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!

چقد این زوج‌های جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانم‌ها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)

اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بی‌خانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آب‌جوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.

چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازه‌هایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازه‌ها رد شه؟

الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...

  • نظرات [ ۱ ]

چون ارجاع از گوگل به این پست خیلی زیاد بود، عنوان رو عوض کردم ;)

پولدار شدن و به جایی رسیدن تو زندگی، به هر دو طرف زن و مرد بستگی داره. مرد باید همت داشته باشه و خوب کار کنه، از اون طرف زن هم باید مخارج رو مدیریت کنه و علاوه بر اینکه خواسته‌های غیر ضروریشو حذف میکنه، اگه مرد دچار ولخرجی شد باید جلوشو بگیره. اگه غیر از این باشه یا خانواده پیشرفت مالی نمیکنه یا تمام فشار به یک طرف وارد میشه، مرد یا زن. تو خانواده‌ی ما از همون اول دو طرفه مدیریت مالی برقرار بوده. پدرم خیلی سخت‌تر از سایر مردها کار میکرده و مادرم خیلی کمتر از سایر زن‌ها خرج میکرده. ما بچه‌ها هم تا جایی که یادم میاد خواسته‌های زیادی نداشتیم و قناعت جزئی از زندگیمون بوده. حالا لباس عید از نظر من چیز مهمی نیست، ولی از نظر خیلی‌ها حیاتیه. ما در طی همه‌ی این سال‌ها خیلی کم پیش اومده که لباس عید بخریم و اگر خریدیم هم تکمیل نبوده. یاد گرفتیم خرید، تفریح نیست، بلکه فقط در مواقع نیاز انجام میشه و چیزی هم قابل خریده که صرفه‌ی اقتصادی بیشتری داره، یعنی هزینه‌ای که روش میشه به کیفیت و زیبایی و... بیارزه. (نه اینکه صرفا ارزون باشه، یعنی قیمت با جنس متناسب باشه)
حالا تو همین خانواده باز هم بچه‌ها طیف متفاوتی از تربیت رو بروز دادن. یعنی درجه‌ی متفاوتی از صرفه‌جویی یا ولخرجی بین ما شش خواهر و برادر دیده میشه.
شوهر خواهر من طلبه است. حقوقش هم خیلی کمه. الان حدود ۴ سال از ازدواجشون میگذره و دو تا بچه دارن. بعد از ازدواجشون کلی وام رو دوششون بود، چون پدر داماد نتونسته تمام هزینه‌ها رو بده. اما الان تمام وام‌ها رو پرداخت کردن و ان‌شاالله همین روزا یه خونه هم میخرن. باید اعتراف کنم از نظر من دلیل اصلی خونه‌دار شدنشون خواهر من و صرفه‌جویی‌ها و پس‌اندازهاشه. شوهر خواهر من اگه با ۱۰۰ تومن پول و یه لیست دوسه قلمی برای خرید روزمره‌ی خونه بره مغازه، ممکنه با اندکی پول خرد و هفت هشت قلم جنس برگرده خونه. ولی خوب خیلی مواقعش رو خواهرم کنترل کرده و مثلا هر موقع پولی پس‌انداز میشده میرفتن سکه میخریدن و خواهرم به نام مهریه اونو از تصرف و تسلط شوهرش درمیاورده. اونم به این دلیل که دیگه شوهرش نتونه خرجش کنه:) به هر حال الان همون سکه‌ها رو داره خونه میخره. در واقع اون پول به شوهرش و به خانواده‌ برگشته، اما با اون ترفند تونسته پس‌اندازش کنه.
برادرم هم حدود یک سال از ازدواجش گذشته. اما ایشون با وجود حقوق بالاتر از شوهرخواهر هنوز پس‌اندازی که نداره هیچ، مقداری هم به پدر جان مقروضه. کما اینکه تمام هزینه‌های عروسی با پدرم بوده و هیچ وامی نداشتن و هنوز بچه‌ای هم ندارن. البته برادرم و خانمش سنشون خیلی کمتر از سن خواهرم و شوهرخواهرمه. شاید همین خامی و بی‌تجربگی علت خرج‌های غیر ضروری بشه. امیدوارم به زودی قلق زندگی بیاد دستشون و فرمون زندگشینو درست بچرخونن.

+بالاخره از کارم اومدم بیرون. خیلی اذیت بودم. از نظر دوستان و اطرافیانم کار شجاعانه‌ای کردم که از یه کار پردرآمد به خاطر باورهام اومدم بیرون. ولی این تصمیم برای من خیلی آسون بود. اگرچه راضی کردن خونواده‌ای که به کار تو دلخوش کردن و چندماهی لازم نبوده بهت پول بدن، کار سختی بود. الان دیگه برای منم سخت شده بگم آقای کرایه ماشین بهم بدین! کاری که چند ماه قبل خیلی راحت انجام میدادم:) امیدوارم خدا کار بهتر قسمتم کنه.
  • نظرات [ ۱ ]

خستگیا در رفت دیگه!

من برگشتم. هم از کربلا، هم به وبلاگ...

سفر نسبتا سختی اومد بنظرم، ولی وقتی امشب مامان سفر چندین سال پیششون رو برام یادآوری کردن، فهمیدم خیلی سفر راحتی داشتیم ما!

بشخصه برای هیچکس سوغاتی نیاوردم، حتی یک سوزن! ولی برای خودم یک دستبند نقره با دوتا نگین عقیق و یه نگین شرف‌الشمس (عقیق زرد) و همچنین یک دست لباس میووو خریدم:) یعنی طرح گربه است! البته بنظر من به جغد میخوره، ولی خوب روش نوشته MEOW!

بعد از برگشت فهمیدیم اون همسایه‌مون که چند پست قبل ازش نوشته بودم و تو خونه زایمان کرده بود، بچه‌شو فروخته!!! یعنی میگه مادرم با همدستی پرسنل بیمارستان در ازای دو و نیم میلیون تومن فروخته‌تش و گفته تو نمیتونی بزرگش کنی و تو این خونه‌ای که حتی گاز نداری چطوری تو زمستون نگه‌اش میداری؟ در حال حاضر بچه‌ی دومش رو هم مادرش نگه‌داری میکنه. به اینکه برای بچه خوب شده یا بد، یا اینکه یه خونواده خریده‌تش یا باند قاچاق اعضای بدن، یا اینکه حالا که فروخته چرا دو و نیم میلیون، هم فکر نکنم، دارم به این فکر میکنم که من تو اون بیمارستان کارآموزی کردم و پرسنلش رو میشناسم، مسئول زایشگاه رو میشناسم، یعنی اونا واقعا همچین آدمایی بودن؟؟؟ هرچی سنم بیشتر میشه، میفهمم من بیشتر از اونی که فکر میکردم ساده‌ام. من هیچوقت تصور نمیکنم آدمی که مقابل منه ممکنه، شاید، احیانا یه وقتی روی دیگه‌ای هم داشته باشه، ممکنه آدم متظاهری باشه، ممکنه اونی که نشون میده نباشه. یه ضربه‌ی خیلی بد هم از یه فرد نزدیک بابت همین قضیه خوردم، ولی انگار گل منو اینطوری سرشتن و من همچنان همه رو آدم‌های صادقی میبینم.

یه جریان عجیب و فوق پیچیده که کنترلش اصلا دست ما نبود قبل از سفرمون اتفاق افتاد و باعث شد سفر خیلی نچسبه و در واقع خیلی بار معنوی نداشته باشه برای من و خواهرم و البته یه شخص دیگه. و اون اینکه بطور ناخواسته با خانواده‌ای همسفر شدیم که پسرشون درست قبل از حرکت به خواهرم از طریق پیامک ابراز علاقه کرده بود. یک احساس کاملا یکطرفه و با نتیجه‌ی صددرصد مشخص. امکان چنین ازدواجی ابدا وجود نداره. دلیلش هم عدم تناسب فکری، فرهنگی، خانوادگی، اقتصادی ووو... هست. فقط من و خواهرم از ماجرا خبر داشتیم و به دلایلی نمیشد به مامان و بابا بگیم، وگرنه پدرم همچین سفری رو برنمیتابیدن! دلیلمون هم این بود که خانواده‌ی اون بنده خدا گناه دارن، اگه بابام میفهمیدن ممکن بود برخوردی پیش بیاد. تنها کنترلی که ما روی این قضیه داشتیم این بود که کاری کنیم اوشون حد خودشون رو نگه دارن. هرچقدر که بنده خدا پیام داد و زنگ زد جواب ندادیم و در کل سفر هم، حتی کمی با هم هم‌کلام نشدیم. حتی در حد سلام و علیک. و این در حالی بود که تمام سفر و همه جا با هم بودیم. ما تا هم اکنون نفهمیدیم حکمت اینکه همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما هم‌سفر بشیم چی بوده! و این رو هم نفهمیدیم که شماره تلفن خواهرم رو از کجا به دست آورده! خدا کنه از سرش بیفته و ماجرا خلاصصص بشه.


  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan