- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۰۹
- نظرات [ ۲ ]
خدایا نمیخوام غر بزنم و ناشکری کنم.
میدونم موقعیت الان من برای خیلیها حسرتآوره.
میدونم توقع نداشتم بتونم تو این کشور کار گیر بیارم.
میدونم این اول راهه و تا وقتی من به حرفهی اصلی خودم مشغول بشم راه درازه و من باید صبور باشم.
میدونم همیشه بیشتر از تمام اطرافیانم هوای منو داشتی.
میدونم اتفاقات خوب مکرر زندگیم رو بدون تلاش و فقط هدیه از طرف خودت دارم.
.
.
.
خدایا به خودت قسم با این نیت اومدم اینجا که نق بزنم و گله کنم، ولی وقتی میدونمها رو ردیف کردم خجالت کشیدم.
سعی میکنم فراموش کنم که امشب گریه کردم، اونم جلوی چند تا مردِ هفت پشت غریبه.
سعی میکنم برام بیاهمیت بشه درشت صحبت کردن مریض رو.
سعی میکنم از این به بعد انقد زود از بیاحترامیها ناراحت نشم.
سعی میکنم از کارم و محل کارم و صندلیای که الان روش نشستم بیزار نباشم.
سعی میکنم فقط دعا کنم که زودتر یا بیکار بشم یا کاری با شرایط ایدهآلم بذاری جلوم... چون میدونم هنوز هوامو داری و باز هم بهترینها رو برام رقم میزنی.
- تاریخ : سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۲۸
- نظرات [ ۲ ]
+ بله؟
- بفرمایین پاسپورتتون. ثبت نام شما قطعی شد.
+ ... آیکون جیغ، داد، هورا!
- تاریخ : دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۲۴
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۲ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]
دیشب یه بچه رو آورده بودن درمانگاه با سابقهی تشنج. دکتر دارو نوشت و رفتن. چند دقیقه بعد با سر و صدا و گریه، بدو بدو بچه رو در حال تشنج آوردن، دیازپام رکتال زدیم و زیر اکسیژن گذاشتیم. دکتر میگه داروهاش رو که گرفتی بده که واسه تبش شیاف هم بذارم. گفت همه تو راه افتاده. بنده خدا دستپاچه شده بوده کیف با محتویاتش از رو موتور از دستش افتاده. حالا میخواستن برن خونه، کلید نداشتن. خونوادگی هم اومده بودن، یعنی پدر، مادر، دختر و پسر(که مریض بود). باز جای شکرش باقی بود که گوشیهاشون رو خونه جا گذاشته بودن و بجای پول هم عابربانک برداشته بودن که تو جیب پدر خانواده بود. نصفه شبی ساعت نزدیک یک، هرشمارهای حفظ بودن از درمانگاه زنگ زدن که برن خونشون ولی هیچکس گوشیو برنمیداشت. در نهایت راهی خونهی یکی از آشناهاشون شدن.
با تمام این قضایا، پدر و مادرش بجز همون موقع تشنج که جلز ولز میکردن، خیلی خونسرد و آروم بودن. باز هم خدا رو شکر بخاطر اینکه اگه یه مشکلی بهشون داده، صبرش رو هم داده. البته از درون اونا کسی خبر نداره، خدا میدونه حال واقعیشون چیه!
- تاریخ : يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۵۵
- نظرات [ ۰ ]
پریروز یه مطلبی تو یه وبلاگی خوندم راجع به سعی در خالص کردن کارهامون. و میگفت به خدا بگیم من که میدونم نمیتونم نیتم رو کاملا خالص کنم، ولی خودت کمک کن این کار رو فقط برای خودت انجام بدم. اینجوری آدم با خودش رو راسته و یه جورایی کمک خدا رو هم پشتش حس میکنه.
دیروز با مامان رفتم خونه داداش ع. از همون اولش هم گفتم خدایا به خاطر تو میرم که پیوند این دو خانواده دوباره برقرار بشه. کار ندارم تقصیر کی بوده و کی به کی چی گفته و کی کوچیکتره و کی بزرگتر! دیگه فکر نکردم که زنداداش باید میومد بخاطر چشمسفیدیهاش معذرت میخواست و فکر نکردم که این کار رو نکرده هیچ، طلبم داره هنوز. فقط امیدوارم زنداداش غرور زیر پا گذاشتهی مامانمو ندیده نگیره و شعورش رو نشون بده. مامان بخاطر پسرش و حتی به خاطر عروسش حاضر شد اول قدم پیش بذاره. خدا از این به بعدش رو هم کمک کنه.
نوهی خالهی مامانم، چند شب قبل سوار موتور بوده و تصادف کرده و درجا تموم کرده. حدود ۱۸ سالش بوده و فرزند اول خانواده. دیروز تشییعش کردن. خدا به پدر و مادرش صبر بده. خدا رحمتش کنه.
آبجی خ یه خواب خیلی بد دیده. این آبجی مشهور به دیدن رؤیای صادقه است. خیلی وقتها اتفاقات فردا رو تو خوابش میبینه. خدا بهمون رحم کنه، خوابش خیلی بد بوده.
مامان امروز یکم آش نذری بار گذاشته، از بوی نخود لوبیا در حال جوشیدن خیلی بدم میاد! ولی خود آش رو دوست دارم:)
- تاریخ : جمعه ۱۴ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۲۰
- نظرات [ ۰ ]
یک عالمه یعنی یک عالمه هاااا... یک عالمه نوشتم همش پاک شد... این بیان هم با اون دلایلش واسه نداشتن شکلک! الان من چجوری گریهی خودم رو به سمع و نظر مخاطبین برسونم؟؟؟
دیگه حوصلهی نوشتنش نیست. همینقدر بگم موضوع، شخصی بود که امشب کفر منو درآورد، چون در عین تحصیلات بالایی که داره تو درک و گیرایی سرعتش پایینه و ضمنا نمیتونه فراتر از آموختههاش فکر کنه و کمی قوهی استدلالش هم ضعیفه. در واقع اون همه توضیحی که دادم همانا آب در هاون کوبیدن بود. حرف ایشون هم یه چیزی تو این مایهها بود که چون کتاب اینجوری گفته پس راهحلهای خارج از کتاب غیر قابل قبوله.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۴۱
- نظرات [ ۰ ]
مکان: سرویس بهداشتی پارک آرامش
زمان: هشت و نیم شب
موقعیت آبجی: تو یکی از سرویسها
موقعیت من: در حال قدم زدن تو سرویس بهداشتی منتظر آبجی
مود آبجی: ؟
مود من: متفکر
من به آبجی: فرض کن الان یه قاتل زنجیری بیاد تو سرویس بهداشتی و بفهمه تو توی یکی از سرویسهایی و بعد بفهمی قصد داره از پشت در بسته بهت شلیک کنه. حالا تو توی چه پوزیشنی قرار میگیری که با احتمال بیشتری زنده بمونی؟
آبجی به من: من مثل تو خودآزاری ندارم که به همچین چیزایی فکر کنم!
من به آبجی: اگه وایستی که مطمئنا به سمت سرت شلیک میکنه و بعد تمام. پس بهتره بشینی و سرت تو دستت باشه. اگه به پهلو بشینی کلیه و ریه و خصوصا اگه پهلوی راستت سمت در باشه کبدت بدون محافظه و خطرناکه. اگه پشت به در بشینی ممکنه زنده بمونی ولی احتمالا قطع نخاع میشی و همچنان احتمال آسیب به کلیه و ریه و اینا وجود داره. (الان که بهتر فکر میکنم میبینم اگه سر بین پاها و دستها محافظت بشه و رو به در بشینم احتمال زنده موندن با کمترین ناتوانی در آینده بیشتره)
آبجی از سرویس میاد بیرون...
من به آبجی: من از شهرداری کمال تشکر رو دارم، بخاطر این میلههای آهنیِ محافظ شیرهای آب! (چندین بار سرویس بهداشتی پارک تعطیل شد چون مرتب شیرهای آب رو میدزدیدن و شهرداری جایگزین میکرد و دوباره و دوباره...) معلومه شهرداری میفهمه بخاطر چند تا دزد نباید کل مردم فرهیخته! این منطقه محروم بشن. من به این شهرداری تبریک میگم.
آبجی به من: منم به شما تبریک میگم.
من به آبجی: به کی؟
آبجی به من: به شهرداری و به تو بابت این همه فلسفه که بافتی!
- تاریخ : چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۹ : ۱۶
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۴۸
- نظرات [ ۰ ]
اولین کاری که صبح بعد از بلند شدن انجام میدم چک تلگرام و بعد اینستاست. واقعا خجالتآوره، انگار معتاد شدم:/
تلگرام فقط تو گروه همکلاسیها و خواهر برادرهام هستم که اصلا شلوغ پلوغ نیست و خیلی کم چت میشه. کانال مانال هم عضو نمیشم. یعنی به ندرت میشم ولی زود حوصلهام سر میره میام بیرون. تو اینستا هم کأنّه افلیجیام که فقط میتونه ببینه. نه پست میذارم، نه لایک میکنم، نه کامنت میذارم و نه فالووینگام از ۲۶ تا بالاتر میره. همینایی که دارم رو گلچین کردم و فقط پستهای همینا رو میبینم. حالا شما قضاوت کنین من چرا روزی ۱۰ بار به تلگرام خالی از گروه و کانال و اینستای سوت و کورم سرک میکشم؟ لااقل یکی بیاد یه بازی فکری مفرح تو گوشیم نصب کنه منو از چنگال این دو تا در بیاره. حتی دریغ از یه بازی غیر فکری و غیر مفرح تو گوشیم.
جدیدا یعنی از دیروز یه سرگرمی جدید هم پیدا کردم که خیلی عاشقشم:) و اون چیزی نیست جز نرمافزار S Health! گفته بودم رو گوشیم pedometer نصب کردم که قدمسنجه و مسافت و کالری و... رو هم محاسبه میکنه؟ حذفش کردم. چون مثل این بیسوادا تازه فهمیدم گوشی خودم یه نرمافزار پیشرفتهتر از اون داره. S Health رژیم غذایی و الگوی خواب رو هم بررسی میکنه. من عاشق قسمت رژیمش شدم. بر اساس وزن و قد و فعالیت و سن و جنسیتم من باید روزی ۱۵۰۰ تا ۱۷۰۰ کالری مواد غذایی مصرف کنم. دیروز تمام چیزهایی رو که خوردم وارد کردم و بعد میدونین چی شد؟ در کل روز فقط ۹۷۶ کالری مصرف کرده بودم. با وجود اینکه نهار و شام رو با لذت و سیری و فقط صبحانه کمی کمتر از معمول خورده بودم. حالا امروز یک صبحانهی مفصل واسه خودم چیدم و خوردم که تنهایی شد ۷۷۴ کالری!!! و فقط هم ۳۰ کالریاش مال شکر بود بقیهاش مواد غذایی مفید بود. معلوم نیست نهار و شام رو چه کنم:) الانم برم شکلات گردویی مورد علاقهام رو که دیروز درست کردم و الان تو فریزره دربیارم و نوش جان کنم شاید تونستم امروز رکورد بزنم...
معتاد شدن به اینجا رو ترجیح میدم تا به تلگرام و اینستا... کاش بشم.
+ اصلاحیه: تو محاسبهی سروینگ یکی از اجزای صبحانه اشتباه کردم و بعد از تصحیح معلوم شد صبحانهای که خوردم فقط ۳۱۲ کالری بوده. البته بازم بد نیست. در مجموع کل کالری مصرفی امروزم (که شامل شامی که هنوز نخوردم هم میشه) ۱۶۶۲ بود که به لطف ۶۰۰ کالری شکلات به این رقم رسید، وگرنه بازم همون حدود ۱۰۰۰ تا باقی میموندم.
جا داره اونایی که هی میگن تو که انقد میخوری چرا چاق نمیشی بیان ببینن به گواهی این نرمافزار معتبر من خیلی هم کم میخورم ;) تو پرانتز بگم من هر چیزی دلم بخواد میخورم اما هر کی هر وقت منو میبینه میگه چرا انقد لاغر شدی؟؟؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۳۸
- نظرات [ ۰ ]