مونولوگ

‌‌

اهالی خانه‌ی عذاب۳_ این داستان: تازه طی کشیدم راه نرین!

ایشون آخرین همکاریه که به درمانگاه ملحق شده. حدود یک ماه قبل. خدمه است و دو سه سالی شاید از من بزرگتر، در واقع خیلی جوونه برای این شغل. مدرک فوق دیپلم حسابداری داره. یه بچه‌ی هشت ماهه هم داره که نمیدونم چطوری ازش جدا میشه و میاد سر کار. نسبت به سنش پخته‌تره و فنونی بلده که بعضا مادربزرگ‌ها بلدن. بیشتر دانسته‌هاش هم اونجوری که دیدم حول خانه‌داری و فواید گیاه‌ها و اینا میچرخه. ولی خوب ادعا هم خیلی داره. یعنی دانسته‌هاشو قشنگ به رخ میکشه و توقع داره بقیه مراتب تعجب خودشون رو ابراز بدارن! بقیه هم گاهی به‌به و چه‌چه میکنن ولی من نه:) به روی مبارک خودم هم نمیارم که اطلاعاتش خوبه. البته اونجور هم نیست که خیلی متعجب‌کننده باشه، ولی چون همه عادت دارن خدمه آدم‌های بیسواد و تقریبا سطح پایین‌تر از خودشون باشن، ایشون متفاوت به چشم میاد.
قابل ذکره که من ازش خوشم نمیاد چندان. بخاطر همون که ادعاش میشه. و یه اخلاق دیگه‌ای هم که داره و من خوشم نمیاد اینه که با کنایه حرف میزنه. مثلا من در حال کار میاد میگه دقت کردم بعضی از شیفتا هستن که خیلی آشغال میریزن، پرستارش اصلا رعایت نمیکنه، یه ذره انصاف نداره. و منظورش منم.
حالا من خودم بعضی از همکارا رو دقت کردم که بعد از کشیدن آمپول ری‌کپ نمیکنن و این از لحاظ تکنیکی اشتباهه و ممکنه سرسوزن به هرجایی برخورد کنه و تازه همون جریان هوا هم استریلیتی اونو کاهش میده. من ری‌کپ میکنم، ولی گاهی کپ سرسوزن غیر عامدانه رو تخت جا میمونه و بعدا از رو تخت میفته رو زمین. من ترجیح میدم سلامت مریض رو حفظ کنم تا اینکه ایشون کمتر جارو بکشه. البته اینکار اصلا باعث بیشتر جارو کشیدن ایشون نمیشه ها، ایشون فقط همون یک‌بار رو لازمه بکشه، ولی بجای اینکه یک‌دهم خاک‌اندازش پر بشه، یک‌هشتمش پر میشه:) از حرف ایشون اگرچه ناراحت نشدم ولی اگه میومد میگفت خانم فلانی اگه میشه این کپ سرنگ‌ها رو رو تخت جا نذارین، بیشتر میپسندیدم تا اینکه جلوی مریض کنایه بزنه. کلا با همه همینه. چند شب پیش هم با آقای س بنده خدا بحث کرد، اونم واقعا الکی، توقعات بیجا. گفتم که آقای س، معلم و بسیار متشخص هستن و بیشتر از همه هم تو درمانگاه هوای این خانم رو دارن و کمکش میکنن. اونوقت ایشون با مشکلاتی که ربطی به آقای س نداره، بحث درست میکنه.
وقتی خوب فکر میکنم میبینم برای این خانم هم حتما خیلی سخته که با اینکه حسابداره و فقط ۲۴ سالشه و تازه دو سال از ازدواجش و هشت ماه از زایمانش گذشته بیاد سر همچین کاری، اونم بخاطر ۳۰۰ تومن در ماه. میگم لابد اوضاع مالیش خیلی بده. تازه میگفت از اینجا که میره، میشینه زعفرون پاک میکنه. جوری هم که خودش تعریف میکنه، مجردی‌هاش خیلی آزادی داشته و شر و شیطون بوده و کلا زندگیش خوب بوده. بخاطر همین گفتم منم درکش کنم و این همه حرف و حرف و حرف زدنش رو بذارم به حساب اینکه میخواد غم و غصه‌هاشو فراموش کنه. گفتم حالا اون اگه حرف میزنه تو هم دو کلام باهاش هم‌صحبت بشی به جایی برنمیخوره. خواستم اینطوری باشم باز یه حرفی زد اعصابمو خورد کرد. جوری که در تمام عمرم در رابطه با اون موضوع حرف کسی اینقدر عصبانیم نکرده بود. سه چهار دفعه خواستم جوابشو بدم، هی حرفمو که دقیقا به حلقم رسیده بود پس فرستادم تو! گفتم یه وقت واسه دکتر بد نشه. اینه که نگفتم. ولی خوب خدا رو شکر اصلا و ابدا کینه‌ای نیستم و در عرض چند دقیقه ناراحتیم رفع میشه.

راجع به اینکه گفتم تصمیم گرفتم باهاش هم‌صحبت بشم بنظرتون نیاد که خیلی تصمیم راحت و غیر مهمی بوده. آخه من از اون دسته آدم‌هام که اصلا زود با کسی مچ نمیشم و دوست شدن با من مکافات‌های خاص خودش رو داره. گرچه اغلب بقیه هستن که متمایل به شروع دوستی با منن ولی اگر خودم دوست داشته باشم با کسی دوست بشم، سخت ممکنه برام. اینکه بعضیا دوست دارن با من رفیق بشن بخاطر معدود فاکتورهای جاذبیه که دارم؛ اما فی‌الواقع دورنمای خوبی ندارم و اکثرا فکر میکنن خیلی خشک و جدی و خیلی خیلی مغرورم و به خاطر همین بهم نزدیک نمیشن. خیلی جدی هستم ولی خیلی مغرور نیستم. اینکه من یکسری تفوقاتی نسبت به بعضیا دارم، چیزی نیست که براش زحمت کشیده باشم و همینطوری در اختیارم قرار گرفته، اما به هرحال واقعیته و من واقعیت رو انکار نمیکنم. شاید همین باعث شده فکر کنن من مغرورم. در تمام عمرم مدام این اتفاق تکرار شده که همین آدم‌ها که نظر مساعدی به من ندارن وقتی ناچارا مدتی با من باشن، ۱۸۰ درجه نظرشون برمیگرده و جالب اینجاست که اعتراف هم میکنن که قبلا چجوری راجع بهم فکر میکردن و حالا میبینن اشتباه بوده و من دختر خیلی خوبی هستم و خوشحالن که این مدت با من بودن و باعث شده از افکار اشتباهشون دربیان;)
  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۲_ این داستان دکتر "ع"

ایشون یه دکتر نسبتا مسنه و بذارین بی‌پرده بگم حس خوبی ازش نمیگیرم. حالا چون آشنا اینجا رو نمیخونه میخوام این حرفا رو بزنم. آخه نمیشه برم خونه درباره‌اش حرف بزنم، غیبت میشه. ایشون جوری که شنیدم دو تا همسر داره و یکیشون رو به همراه پسرش دیدم. خیلی جوون‌تر از خود دکتر به نظر میومد. پسرش هم حدود ۱۲ ساله بود که واسه این سن دکتر شاید عرف نباشه بچه‌ی انقدری داشته باشه. همون دوباری هم که همسرش رو دیدم ادبیات قربان صدقه‌ای بینشون حاکم بود و گل آورده بودن واسه دکتر و این صوبتا...
دیگه اینکه این دکتر ما خیلی به اصل و نسبش مینازه، کلی القاب واسه خودش ردیف میکنه و همیشه‌ی همیشه هم شال سبز دور گردنشه! من خودم هیچ‌وقت با اصرار کلمه "سادات" رو تنگ اسمم نچسبوندم و با وجود فامیلی تابلویی که دارم، خیلی‌ها تا نگم نمیفهمن سیدم. ایشون چنان با آب و تاب ادامه فامیل واسه خودشون میسازن که من تعجبم در میاد! (بله، تعجب هم در وادی واعجبا دراومدنیه، یعنی از بس تعجب، تعجب کرده، فعلش هم قاطی پاطی شده... حالا فهمیدین چی شد؟:) )
دیگه اینکه همیشه‌ی خدا تو اتاق استراحتش جانماز پهنه و بساط مفاتیح و قرآن و کتاب دعا به راهه و اصلا هم سعی در پنهان کردن عبادتش نمیکنه. چه بسا سعی در نشون دادنش داره. شاید هم من خیلی بدبینم اینجوری به نظرم میاد. ولی آیا با مفاتیح زیر بغل از این اتاق به اون اتاق رفتن در حالی که تسبیح میگردونه تظاهر نیست؟
ضمنا به احتمال ۹۹/۹۹% دخانیات استعمال میکنه و من به شدت از بوی سیگار بدم میاد!


"این قسمت پس از بازبینی مجدد حذف گردید" ;)


راجع به دیدگاهم به ایشون به هیچ‌کس هیچ حرفی نزدم، و فکر میکردم شاید فقط من این نظر رو دارم. تا اینکه چند روز قبل یکی از همکاران جدیدالورود ازم پرسید این دکتر قابل اعتماد هست و مشکلی نداره و اینا؟ که البته باز هم نظر واقعیم رو نگفتم و گفتم آدم خوبیه و کلی اهل نماز و دعاست و‌... ایشون هم گفت به این چیزاش نگاه نکن، من ازش میترسم و حس بدی بهش دارم. و خوب من ادامه ندادم و بحث رو جمع کردم.
در مورد طبابتشون هم من خیلی صاحب‌نظر نیستم، ولی خوب کورتون‌ها رو مثل نقل و نبات تجویز میکنه، و از اون گذشته داروی تزریقی و کلا دارو زیاد میده. (این رو هم مد نظر داشته باشید که درصدی از عایدی تزریقات به دکتر میرسه). اما پزشک باسوادی به نظر میاد، یعنی بیماریهای مختلف و خاصی رو میشناسه و اونجور نیست که چند تا بیماری شاخص رو بلد باشه و واسه همه تشخیص‌های مشابه بذاره.
برای بار یک میلیون و دویستم آرزو میکنم کار بهتری گیرم بیاد و از این درمانگاه برم. الهی آممممین


+ این پست رو خیلی وقته نوشتم ولی هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. ولی خوب قراره من اینجا نقاب نداشته باشم، یا حداقل کمتر خودسانسوری کنم. نتیجه این شد که الان گذاشتم:)


+ بعد از مدتی دوباره پشیمون شدم که این پست رو گذاشتم و ورش داشتم. الان اصلاحش کردم و یکم ملایم‌تر شد!

  • نظرات [ ۰ ]

اندر پیچ و خم فرآیندهای دوست‌داشتنی اداری:)

وقتی برای کار اداری علی‌الخصوص کارهای مربوط به پاس از خونه خارج میشی، اصلا نباید انتظار داشته باشی امور طبق برنامه و روالی که بلدی و رایجه پیش بره. من که هر دفعه قبل از خروج از خونه، کلی زمان‌بندی و برنامه‌ریزی میکنم، اما دریغ از این‌که دو دفعه، که کار مشابه هم داشته باشم مثل هم انجام بشه. اینه که علی اللّهی از خونه میام بیرون و خودم رو چونان توپ والیبال میسپرم به کارمندان گرامی تا هر طرف میخوان شوتم کنن و بدیهیه که گاهی هم بالکل اوت بشم. البته در مورد این‌که اون‌ها هم ناگزیر از انجام این کاغذ بازی‌ها هستن توجیهم :)
راستی کی گفته خانم‌ها وراج‌ترن؟ هم‌اکنون که ساعت ۹:۸ دقیقه بامداده من تو سرویس دخترانه‌ی دانشکده هستم که تعدادی پسر همینجوری پررو پررو سوار شدن و جالبه از احدی از خانم‌ها صدا درنمیاد ولی این پسرا انگار بلندگو قورت دادن! انگار نه انگار سرویس خانم‌ها رو سوار شدن. متجاوزینِ خودصاحبخانه پندار! فک کنم از این ترمکی‌ها باشن، چون یکیشون هنوز گواهینامه نگرفته و قراره فردا بره دنبالش =))
  • نظرات [ ۰ ]

خانم دکتر

کنار نیروی خدماتیمون نشستم. اومده به ایشون که مانتو شلوار تنشه میگه خانم دکتر لطفا کار منو زودتر راه بنداز. بعد بلافاصله به منشی که داره حساب کتاب‌هاش رو میکنه میگه آقای دکتر همین کار ما رو راه بنداز! حالا من خانم دکتر نیستم و هر کسی هم بهم بگه اینو بهش تذکر میدم، ولی وقتی تو یه جمعی یک نفر روپوش سفید داره معمولا اگر هم بخوان کسی رو دکتر خطاب کنن اون شخصه. بعدش هم رفته تو اتاق، دکتر داره واسش زالو میندازه، منم رفتم ببینم. چون چندشم میشد صورتم یه حالتی شد. میگه خانم منشی بدش اومده. :):)
من دیگه حرفی ندارم. :)
  • نظرات [ ۰ ]

آنفلوآنزا حمله میکند...

پاییزه و فصل آنفلوآنزا! این روزا کلی مریض رفت و آمد دارن تو درمانگاه. انواع و اقسام. بچه‌ها که جدیدا پدر آدم رو درمیارن تا یه آمپول بخورن. امروز یه پسر بچه‌ای اومده با باباش از بس جیغ زد گوشم کر شد! دو تا آمپول داشت ولی باباش میگفت یکیه تا بچه نترسه. بعد از مدت زمان طولانی که دو تا مرد باهاش سر و کله زدن تا نگهش داشتن و آمپول‌هاش رو زدم، بلند شد یک لگد حواله شکم باباش کرد:) و گفت دروغ‌گو دشمن خدا... دروغ‌گو دشمن خدا... راستم میگفت. من مخالف شدید دروغ گفتن و مخالف اشد دروغ گفتن به بچه هستم.

قسمت دردناک کشمکش‌های بچه‌گانه واسه نزدن آمپول اونجاست که پدر و مادرها کفش‌های بچه‌هاشون رو درنمیارن و بعد این بچه‌ها روپوش سفید و تمیز بنده رو با لگدپرانی‌هاشون نورانی میکنن، دردش که بماند. از این به بعد خودم کفش‌هاشون رو درمیارم!

امروز از دکتر پرسیدم واکسن آنفلوآنزا رو توصیه میکنین؟ فرمودن اصلا فایده نداره، الکیه کلا :) چند نفر هم میگفتن فلانی پارسال زده، ولی بیشتر از هر سالی مریض شده.

امروز یک معتاد به شدت بد رگ اومده بود درمانگاه با سرم آماده شده. میگفت تو کیلینیک ترک اعتیاد نتونستن رگ بگیرن ازش، یه رگم داشت همونم زدن خراب کردن. با کلی ذکر و صلوات ;) تو دفعه سوم پیدا شد. مریض‌های بد رگ خیلی بدن.


  • نظرات [ ۰ ]

کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم

نتم تموم شده و با نت مودم هم حال اومدن ندارم. ته مونده‌ی حقوقم رو هم دیروز خرج کردم با خوشحالی:) تا ماه بعد نت نخواهم داشت همچنان.

عاشورا عصر و شب شیفت بودم که ضد حال بود. فکر میکردم کلا نمیشه برم دسته‌ها رو ببینم ولی رفتیم، بعد آقاجون رسوندنم. خیلی دوست داشتم دسته‌ی هم‌وطن‌ها رو ببینم که دو تا خوبش رو دیدم. اینا اصلا طبل و سنج و حتی زنجیر ندارن. صرفا سینه میزنن. از طبل و صداهای بلند و اکثرا اصوات جوگیرانه و... خوشم نمیاد. سینه هم برای حفظ نظم و وحدت!

بر خلاف تمام عصرهای کاریم، درمانگاه عاشورا فوق شلوغ بود. انگار همه بجای عزاداری مریض شدن اومدن درمانگاه! حتی از شب‌های شلوغ دکتر ع هم شلوغ‌تر بود.

قصد بین الحرمین داریم برای اربعین، خانوادگی. ان‌شاالله خدا قسمت کنه. من تا حالا نرفتم و مهندس، بقیه رفتن. فردا میرم دنبال ویزا و کاراش ان‌شاالله.

  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۱_ این داستان منشی کدخدا منش

ایشون فوق لیسانس علوم سیاسی و معلم هستن. اهمیتی نداره که معلم غیر رسمی مدرسه‌ی غیر انتفاعی باشن. همچنین بسیار مبادی آداب و بسیار فروتن. طالب علم و با همت. معمولا کارها رو به نحو احسن انجام میدن. پدر، مادر، همسر و چند نفر دیگه از اعضای خانواده‌شون رو هم دیدم. معلومه که پسر خلف خانواده‌ان.
شاید بخوام تک‌تک همکارهای درمانگاه رو با ویژگی‌هایی که از دید خودم بیشتر به چشم میاد معرفی کنم. به همین خاطر جهت حسن مطلع ایشون رو انتخاب کردم. ایشون منشی درمانگاه هستن. پشتکار ایشون در انجام هر نوع کاری من رو تحت تأثیر قرار داده. به نظر تیزهوش نمیان ولی با ممارست کارها رو از متخصص فن هم دقیق‌تر انجام میدن. اهل جزئیاتن و شاید این ویژگی باشه که شخصیت ایشون رو برای من جالب کرده. حدود شصت هزار تومن دو تا کتاب خریدن راجع به داروها و حالا بهتر از من جواب مراجعین رو راجع به داروهاشون میدن (البته که نمیشه خالی از اشکال باشن). از هر بچه مدرسه‌ای که میاد راجع به درس‌هاشون سؤال میپرسن و گاها مشاوره‌ هم میدن. یه بار یه خانمی اومده بود سراغش رو میگرفت و میگفت اومده برای ادامه‌ی مشاوره‌ی درسی پسرش و منظورش در واقع راهنمایی مفتکی بود.
شیفت‌هایی که با ایشون هستم خسته میشم از بس جواب سؤال "چایی میخورین براتون بریزمِ" ایشون رو با "نه، ممنون" میدم. (درمانگاه نیروی خدمه داره که تو ساعات مقرر خودش میاد و خوب اون موقع برای همه چایی میاره.) حالا ایشون منشی هستن که باشن، وظیفه‌شون نیست که تو هر شیفت ده بار بخوان برای من چایی بیارن. بالاخره ایشون سنشون از من بیشتره، تحصیلاتشون بالاتره، و مرد هستن (البته چون تو این جامعه بیشتر زن‌ها برای مردها چایی ریختن، مرد بودنشون یه فاکتور مخالف محسوب میشه). حالا شما بگین من دو بار پرسیده باشم ایشون چایی میخورن یا نه. (نمیگم یه بار، چون یه بار پرسیدم:) )
در کل مثل برادر بزرگتر هستن و من امیدوارم ان‌شاالله تو زندگیشون موفق باشن.
راستی پدرشون چند شبه که میان درمانگاه برای پسرشون شکلات چیپسی میارن با چایی بخوره! شب اول پسرشون به منم تعارف کردن که خیلی کم خوردم. از فردا شبش پدرشون جدا واسه منم یه عالمه میریزن تو لیوان میدن دستم! اون شب میگفتن این شکلات واسه دختر بابا :):) شوکه شده بودم. آخه من خیلی سنگینم بیرون، ایشون انقد صمیمانه و راحت با لحن پدر واقعیِ آدم، به من گفتن "دختر بابا". هنوزم بهش فکر میکنم یه لبخند پهن میشینه رو صورتم.
  • نظرات [ ۰ ]

این چند روز

خیلی اتفاقات افتاده و هیچ اتفاقی نیفتاده فی‌الواقع.
عصر روز قبل محرم با آبجی ز رفتیم حرم دیدیم مراسم اذن عزا و تعویض پرچم گنبده. یکم نشستیم و عکس‌هایی گرفتم که تا حالا نشده بود، چون همیشه شلوغه. ولی اون روز یه فضایی رو خالی کرده بودن و عکس‌ها خوب میفتاد.
همون روز یه لباس مشکی زیبا هم گرفتم که با پوشیدنش عذاب وجدان میگیرم. اون توتوهای ذهنم یکی میگه مگه مجلس عزا، اونم عزای امام حسین جای تیپ زدنه؟ (نمیگم خوب نباشیم، ولی اینکه اختصاصی بریم واسش لباس شیک بخریم یه جوریه. انگار همه میان سر و وضعشون رو به هم نشون بدن)
همون روز برای اولین بار کافی‌شاپ هم رفتم:) با آبجی ز، و شکلات‌گلاسه خوردیم، من با کیک شکلاتی اون با کیک معمولی. تصمیم دارم شکلات‌گلاسه رو تو خونه هم امتحان کنم. میدونم از کافه‌گلاسه کسی خوشش نمیاد تو خونه.
اون شغلی که منتظرشم، اون روز دوستم گفت احتمالا با هم نباشیم و هر کدوم یه شهر بیفتیم :( من رو با هم بودن حساب کرده بودم. چون تازه فارغ‌التحصیل شدم یکم سخته واسم تک و تنها تو شهرستان کار کنم، اونجوری لااقل با هم مشورت میکردیم کیس‌های بغرنج رو. استرسی شدم. هم بخاطر قبول شدن یا نشدن و هم بخاطر تنها بودن. تازه باید تا قبل ۲۰۱۷ مدرکم رو بگیرم که اون هم هنوز معلوم نیست آماده میشه یا نه. حدود ۳ هفته از فارغ‌التحصیلی‌مون میگذره. باید اعلام فارغ‌التحصیلی شده باشه دیگه؟
هم‌اکنون خسرو شکیبایی به خانه‌ی دوست سهراب رسیده:):):) عجب صدایی، تا عمق جان آدم نفوذ میکنه. صدای پای آب رو هم تا حالا چند دفعه خوندم ولی انقد که حالا خسرو شکیبایی میخونه تو معنیش دقیق نشده بودم. بعضی تیکه‌هاش حرف‌ان حسابی. شاید اون تیکه‌ها رو جدا کنم واسه خودم بنویسم. ریرا که دیگه اصلا هیچی نگم بهتره. اولین بار شاید پنج شش سال پیش ریرا رو ازش شنیدم و دیگر هیچ. تا اینکه چند روز قبل ییهو یادم اومد و بخاطرش رفتم کل آلبوم‌های خسرو شکیبایی رو دانلود کردم ولی ریرا توش نبود:( تکی دانلود کردم همشون بی‌کیفیت یا گزیده بودن! باید بیشتر بگردم:)
بعدا یادمان آمد نوشت: کیک سیب هم درست کردم که چندان استقبال نشد ازش، چون تکه‌های سیب خیلی شیرین کرده بود کیک رو و بخاطر آب سیب یکم هم حالت خمیری پیدا کرده بود، ولی خودمان خوشمان آمد.
اون فامیل دور رو هم که گفتم رفته سوریه، برای صدمین بار خبرش رو از بنیاد شهید گرفتن، بالاخره دیروز گفتن که اسمش تو حاضری‌هاست و تو شهدا و مفقودین هم نیست. خدا رو شکر البته. ولی پس چرا حدود ۴ ماهه حتی یک بار هم زنگ نزده؟ تا قبلش تقریبا هر روز زنگ میزده. خدا کنه راست گفته باشن.
  • نظرات [ ۰ ]

موبوفوبیا or نوموفوبیا

چرا از یک ساعت وقت خوابم ۴۰ دقیقه اش گذشته و من هنوز بیدارم؟ آیا تو این بیست دقیقه‌ی باقیمونده خوابم میبره؟ آیا من به این ماسماسک اعتیاد دارم؟
  • نظرات [ ۰ ]

وجه تمایز پر درد‌سر یا حیوان ناطقی که نطق را دوست نداشت

اگه من تصمیم به ننوشتن بگیرم دلیلش اینه که پروسه‌ی تبدیل ذهنیات به کلام و بعد تبدیل کلام به نوشتار طولانی و غیر بهینه است. یعنی من در چند ثانیه راجع به اتفاقی که امروز افتاده فکر میکنم. حالا اگه بخوام اون اتفاق رو برای کسی تعریف کنم شاید ده دقیقه طول بکشه و تازه اگر بخوام بنویسمش شاید نیم ساعت هم بشه. از نظر منطقی نمیصرفه:) تازه میفهمم چرا من با وجود اینکه یک ISTJ اصیل هستم، برنامه‌ریزی‌ها و کارهام رو لیست نمیکنم!

نمیدونم این کله‌گنده‌های علم و دانش دارن چیکار میکنن. چرا یه راه میون‌بر غیر از صحبت برای تبادل اطلاعات پیدا یا اختراع نمیکنن؟ فک کنم آخرش خودم باید دست به کار شم. ولی تا بیام دانشمند بشم دو قرن گذشته. پس فعلا سعی کنین در حد ضرورت زبون مبارک رو در دهان مبارک بچرخونین، در همون حد که کار راه بیفته صرفا!


ISTJ

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan