مونولوگ

‌‌

فرزند خائن پاییز، که برف را عاشق است...

هدهد گفت: تا حالا دونه‌های برف رو از نزدیک دیدین؟ خیلی شکل‌های قشنگی دارن! هیچ دو دونه‌ای هم شبیه هم نیستن. واقعا عجیب و جالبه :)
یک لحظه با خودم گفتم این سی سانت برفی که نشسته روی زمین، شامل تعداد بسیار زیادی از همین دونه‌های منحصر به فرده. واقعا چه لزومی داشته خدا روی این توده‌ای که هیچ‌کس هنر به کار رفته‌ی توش رو نمی‌بینه، انقد با جزئیات کار کنه (نعوذ بالله انگار خدا مثل ما و با اهدافی شبیه ما کار می‌کنه!) حس کردم این همه ظرافت به هدر رفته! ولی بلافاصله با خودم گفتم چقد خودمحور شدم! واقعا فک کردم اصل این جهان ماییم و بقیه‌ی موجودات و اشیاء متفرعات دنیان؟ ما نبینیم یعنی تمام؟ ما مگه کی‌ایم؟
  • نظرات [ ۸ ]

👂👈🎵👄

خانم روانشناسمان می‌گوید شدیدا آدم درون‌گرایی هستم. می‌گوید خیلی کم‌حرفم. می‌گوید می‌ریزم توی خودم. می‌گوید احساساتم اصلا بروز نمی‌یابد!

صراحتا مخالفتم را اعلام می‌کنم. من از آن‌هایم که نخود در دهانشان خیس نمی‌خورد. از آن‌ها که پایشان به خانه نرسیده، ما وقع را چون داستان‌های هزار و یک شب تحویل خانواده می‌دهد. از آن‌ها که به زور خاموشی می‌خوابانندشان. مگر چنین آدمی هم درون‌گرا می‌شود؟ این‌ها را نگفتم. فقط گفتم اشتباه می‌کنی. گفتم زود قضاوت کردی. گفتم مگر چند روزه می‌توانی کسی را بشناسی؟ قرار شده یکی از همین روزها آزمون استانداردی از من بگیرد و ادعایش را به اثبات برساند، می‌خواهد برایم نیم‌رخ شخصیتی بکشد!

از من به شما نصیحت؛ اگر دوست دارید کاملا جلب توجه کنید، آسته بروید و آسته بیایید. در این صورت تمام اذهان اطراف را درگیر خود خواهید کرد. همان قصه‌ی معروف "در دنیای کنونی، معمولی باش تا خاص‌ترین آدم دنیا باشی" نمی‌خواهی رویت زوم کنند، آن فک لا... (لا اله الا الله!) را به زور هم شده بجنبان و هرچه دم ذهنت رسید، بریز در گوش بقیه!


+ نمی‌دونم نیم‌رخ شخصیتی اصلا چی هستD: اگه چیز خوبی بود شاید گذاشتم!

+ یه خبر تو تلگرام پخش شده مبنی بر اینکه تا فردا شب نیم متر برف میاد تو مشهد! الان فک کنم هنوز کمتر از ده سانته :)

+ چون آقای سرما خوردن نمیشه بریم برف‌نوردی :/ عوضش مهندس رفته بستنی بیاره😋

+ پَلَم پولوم پیلیچ (با ملودی خاص خودش بخونین) جییییییغ د َ َ َ َ َ َ َ َست هوراااااا! مهندس بپر!

  • نظرات [ ۱ ]

مهمانید به صرف...

صفحه‌ی گوشیم کم‌کم نوچ میشه! چون دارم لواششششک میخورم 😋 اونم لواشک محلی که از دستفروش خریدم! حیف که طرفدار زیاد داره و احتمال داره ترور بشم، وگرنه عکسشو میذاشتم!

آقای جان، وقتی بچه‌تر بودیم، برای اینکه از این خوشمزه‌ی ناپاک! نخوریم، به شوخی میگفتن اینا چرک کف پاست! نخورین این آشغالا رو...

ما هم برای اینکه ثابت کنیم با این ترفندها ککمان هم نمی‌گزد، با نیش‌های تا بناگوش باز و سر و صورت لواشکی میگفتیم، به‌به چه چرکای خوشمزه‌ای!!! شما هم بفرمایید :)

با این مقدمه فک نکنم کسی تعارف منو برای یه لیس لواشک بپذیره! 😉

  • نظرات [ ۷ ]

خاطره‌درمانی

این یه متن بازنگری نشده‌ی طولانیه و اگه بخواین این پست رو با لینک‌هاش بخونین یه روزی طول میکشه... پس توصیه‌های ایمنی رو جدی بگیرین و نخونین!

چند وقت قبل تو وبلاگ جناب آقای دکتر میم، یه پست با عنوان چالش خوندم، که خواننده‌ها رو دعوت کرده بود، یکی دو تا از خاطرات و موضوعاتی که اذیتشون میکنه رو بازگو کنن تا از بار سنگین خاطرات منفی کم بشه. ایشون البته گروه‌درمانی رو عنوان کردن، ولی خوب من امکان گروه‌درمانی رو ندارم، فقط از همون قسمت تخلیه‌ی روانی این راه‌کرد استفاده میکنم.

۱. خیلی وقت پیش وقتی هنوز دانشجو بودم، یه عید که یادم نیست کدوم عید بود، نصفه شب داشتیم از مهمونی برمیگشتیم که وسط خیابون ناگهان آقای زدن رو ترمز. جلوتر تصادف شده بود و چند نفر با سر و روی خونی اینور اونور میرفتن. یه خانمی هم یه بچه‌ی حدودا دو ساله رو بغل کرده بود که کاملا شل تو بغلش افتاده بود و در جواب خانم دیگه‌ای که خودش خونین و مالین بود و همش از بچه‌اش سؤال میکرد، میگفت نه زنده است بابا! ولی نمیداد بغل مامانش. یه جوری بود که ما حدس زدیم بچه مرده ولی بخاطر حال بد مادرش بهش نمیگن. من میخکوب شده بودم سرجام تو ماشین و اصلا فکرم کار نمیکرد. خواهرم با گریه میگفت مگه تو احیا بلد نیستی؟ چرا نمیری کمک کنی؟ ولی من اصلا نمیتونستم تکون بخورم. تا اینکه آقای راه افتادن و رد شدیم ازشون. فکر اینکه ممکنه بچه واقعا تموم کرده باشه و شاید میتونسته با احیا برگرده خیلی ناراحت‌کننده است. تا قبل از اون اصلا با شرایط اورژانسی که فقط خودم باشم و خودم، روبرو نشده بودم. این قضیه جزء عذاب وجدان‌های کاری منه و فک نمیکنم هیچوقت از ذهنم پاک بشه. ولی بعد از این ماجرا تو موقعیت‌های مشابه سریع‌تر فکرمو جمع میکنم و تصمیم میگیرم. مثل این.

۲. این ماجرا رو واسه هیچکس تعریف نمیکنم، چون با تعریف کردنش احساس حماقت میکنم. وقتی دبیرستانی بودم، چند تا از هم‌کلاسی‌هام ازدواج کردن و برای زندگی رفتن تهران. شماره‌شونو داشتم و گاهی احوال همو میگرفتیم. یه مدتی از یکیشون که اسمش مریم بود خبری نشد. تا اینکه یه شب گوشیم زنگ خورد. اون‌وقتا مثل همین حالا زنگ‌خور موبایلم خیلی کم بود، ولی نمیدونم چه سری توی اون سیمکارتم بود که خیلی مزاحم داشت. بخاطر همین شماره‌های ناشناس رو اصلا جواب نمیدادم. اون شب هم به عادت مألوف جواب ندادم. بعد از چند بار زنگ زدن، یه پیام داد با این مضمون که "چرا برنمیداری؟ مریمم" منم خوشحال که مریم پیداش شد! برای اینکه مطمئن هم بشم پرسیدم: "مریم احمدی؟"!!!!!! و اوشون هم گفتن: "بلهههههه، خود خودشم"😆 خلاصه تا پاسی از شب، مریم خانوم پیام می‌داد و من پیام می‌دادم، مریم خانم پیام می‌داد و من پیام می‌دادم. یه چرت و پرتایی هم گفت که من تعجب کردم این چقد عوض شده و عتابش کردم!!! اونم معذرت‌خواهی کرد و دیگه چرت و پرت نگفت. فرداش که تو کتابخونه بودم، باز ایشون پیام داد و گفت که "شوهرم خونه نیست و یه کار خیلی واجب دارم که باید جایی زنگ بزنم ولی شارژ ندارم! اگه میتونی برام شارژ بفرست، من شب برات پس میفرستم." منم هیچی پول همراهم نبود، از خواهرم پول گرفتم رفتم شارژ خریدم و کدش رو براش فرستادم. همونطور که فهمیدین، ایشون یه مزاحم بود که با این روش به اندازه‌ی یه شارژ سر منو کلاه گذاشت و خواهرم کلی بهم خندید. شب پیام داده بود که "شارژی که فرستادی رو حلال کن، من دوستت نیستم، فقط از این به بعد انقد زود اعتماد نکن!" فک کنین من انقد ساده‌ام که حتی کلاهبردار هم دلش به حال من میسوزه و نصیحتم میکنه که دیگه سرم کلاه نره! چیزهای مختلفی به ذهنم میرسید که جوابشو بدم، ولی ترجیح دادم سکوت کنم و فقط ازش عبرت بگیرم.

۳. این سومی جزء نقاط عطف زندگی منه. یه نقطه‌ی تلخ و سیاه. یه خنجر که از پشت خوردم. خیلی دردناک! درباره‌ی این نمیتونم حرف بزنم. شاید در اصل باید این یکی قلمبه درمان بشه ولی واقعا یارای تعریف کردنش رو ندارم. هیچوقت نفهمیدم چرا اون کار رو کرد، ولی بخشیدمش. یعنی اصلا بخشیدنش دست من نبود. یه چیزی تو وجودمه، سرخود واسه خودش بقیه رو میبخشه، از منم نظر نمیخواد. چند دفعه خواستم این بخش درونمو سرکوب کنم نشده. البته خوشبختانه نشده!

+ با عرض معذرت، حواسم نبوده کامنت‌ها رو ببندم. این خاطرات شاید برای خواننده فقط یه خاطره باشه، ولی برای من مرورشون سخته. فقط به توصیه‌ی دکتر میم تعریف کردم که سبک بشم.
+ من توصیه نمیکنم این کار رو تکرار کنین. تضمینی نیست بعدش سبک بشین.

:)

نمیدونم بقیه هم همینطورین یا فقط منم. یهو یاد یه موضوع خنده‌دار میفتم بلند شروع میکنم خندیدن! بی‌اختیار ها! تو اتوبوس یا مکان‌های عمومی بیشتر این اتفاق برام میفته. اونوقت اطرافیان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میکنن o_O و احتمالا تو ذهنشون یه "مشنگ" هم بهم میگن! خودم بشخصه اگه همچین چیزی ببینم (که تا حالا ندیدم) ممکنه منم باهاش شروع کنم خندیدن. آخه خیلی جالبه یه آدم که تا چند لحظه پیش مثل چوب خشک کنارت ایستاده بود، پقی بزنه زیر خنده. اصلا روحیه‌ی آدمو عوض میکنه.

گاهی اینجوری بخندین، شاید منم اون حوالی بودم، حال و هوام عوض شد:)

  • نظرات [ ۹ ]

الانسانُ حَریصٌ عَلى ما مُنِعَ...

حدود یک شبانه روزه که چیزی نخوردم! دلیل خاصی هم نداره. نه کم‌اشتها بودم، نه ناراحت، نه گرفتار، نه مریض، نه هیچ چیز دیگه :) گاهی زمان همینطور میگذره و آدم احساسش نمیکنه. حتی به این فکر نمیکنه که گشنه‌شه یا نه! حتی احساس ضعف هم نمیکنه. واقعا این روزی که گذشت رو چطوری بذارم کنار روز اول ماه رمضون؟ احساس نکردن ۲۰ ساعت گرسنگی بدون آمادگی قبلی، در کنار تحملِ سختِ فقط ۱۶ ساعت گرسنگی با سحری مفصل؟ جسم من که تغییری نکرده، فقط تو این ساعتای اخیر مشغله‌ام چیزی غیر از شکم بوده.

یاد بعضی رزیدنتای بیمارستان افتادم که روزای شیفتشون روزه نمیگرفتن چون میگفتن دو یا سه روز پشت سر هم شیفتیم. حالا تو شیفتاشون بنده‌خداها چیز خاصی هم نمیخوردن. یعنی وقتشو نداشتن. شاید گاهی بیشتر از یه روزه‌دار ناشتا میموندن. ولی همین که الان میدونی نمیتونی چیزی بخوری، کل ذهنتو درگیر میکنه و مشغله‌ی ذهنیت میشه. اینجاش سخته نه اصل گرسنگی.

  • نظرات [ ۵ ]

دل تاب تنهایی ندارد/باور نکن تنهاییت را!

مادر بنده دشمنی دیرین دیرین با موبایل بخصوص از نوع هوشمند دارن. دلیلشون هم اینه که این ماسماسک مردم رو از کار و زندگی میندازه و از راه به‌درشون میکنه. تقریبا درست فک میکنن، اما بالاخره الان نمیشه بدون این تکنولوژی زندگی کرد. کما اینکه خودشون هم گوشی هوشمند دارن و هم کاملا به اینترنت وابسته‌ان. البته وب‌گردی و اینا تو قاموسشون نیست، ولی تماس رایگان اینترنتی هر کسی رو وسوسه میکنه. حالا ما چون یه نسل مؤخرتریم، طبیعتا استفاده‌مون از نت و موبایل بیشتره. ولی ایشون زیر بار این منطق نمیرن.
حالا این رو داشته باشین تا یه وجهه‌ی دیگه از این دشمنی رو بگم. ایشون ده‌ها برابر موبایل با "هندزفری" مخالفن! معتقدن هندزفری با ورود مداوم اصوات به مغز آدم، کم‌کم اونو دیوونه میکنه. یه داستانی هم از یه بنده‌خدایی شنیدن مبنی بر همین دیوانه و تیمارستانی شدن یه جوون با هندزفری؛ و اینه که من هرچقد سعی میکنم یه هندزفری رو برای خودم حفظ کنم، بعد از چند روز غیب میشه!! در واقع شمار هندزفری‌هایی که تا حالا داشتم از دستم در رفته! البته همه‌شون رو مامان جان اجی‌مجی نکردن، ولی خوب نفرین که کردن (هندزفری‌ها رو) و "از یو نو" دعای مادرا ردخور نداره :) حالا تنها کاری که میتونم بکنم اینه که امیدوار باشم کسی واسشون قصه‌ی "انتقال جنون گاوی به وسیله‌ی موبایل" رو تعریف نکنه!

+ پست به افتخار پس گرفتن یک عدد هندزفری آش‌ولاش از مادریه که تهدید کرده دفعه‌ی بعد قیچی‌قیچی‌اش میکنه :)
+ عنوان: ذرات جنون که هم‌اکنون به وسیله‌ی هندزفری داره وارد مغز بنده میشه :):):)
  • نظرات [ ۱۰ ]

سؤال؟

چند تا سؤال ذهن منو درگیر کرده.

یکی اینکه اون بیسکوییته چیه کنار S؟

و دیگه اینکه چرا رو بعضی S‌ها یه علامت پارک ممنوع زدن؟؟؟ اصلا معنی S چیه؟

یکی دیگه‌شو خودم تقریبا میدونم! نمیشه بفهمیم کی پستمون رو لایک یا دیسلایک کرده نه؟؟؟😆



+ نیاین بگین چقد تو بیسوادی!!!

  • نظرات [ ۹ ]

دست و پا گم می‌کند موج سبک لنگر در آب!

_ زیییینگ

+ کیه؟

_ مخابرات

+ 🤔

_ ...

+🤔

_ ...

+ بینگ! (در وا میشود!)



× کی بود؟

+ 🤔 مگه تلفن هم کنتور داره؟؟؟



_ بِبُر سیمشو!

= تینگ! (سیم چین سیم را برید!)

(مدیونین اگه فک کنین، فک کردم یادمون رفته قبض تلفن رو پرداخت کنیم، اومدن قطعش کنن! اونم از تو خونه! 😂)

+ آقا دارین چیکار میکنین؟؟؟؟

= داریم تلفنتون رو درست میکنیم! قطع شده!!!

+ تلفن ما وصله که!

= عه! شماره‌تون چنده؟

+ ********

= پس ******** مال کیه؟

+ اونور طبقه‌ی دو.

= :/

+ :|

= جینگ (سیم مجددا وصله پینه میشود) برو ببین بوق دارین...

  • نظرات [ ۵ ]

زندگی در برکه شاید، سرنوشت ماهی است...

امروز من و بره‌ی ناقلا داشتیم با استِتوسکوپ به صدای قلبمون گوش میدادیم. بهش میگم ببین قلبت چی میگه. میگه حرفای درست میزنه!
اول به قلب بره‌ی ناقلا گوش دادم میگفت: "دوپ‌دوپ؛ دوپ‌دوپ؛ دوپ‌دوپ" بعد به قلب خودم، میگفت: " دووووپ دووووپ .......... دووووپ دووووپ .......... دووووپ دووووپ" انگار هرچی به انتهای زندگی نزدیک‌تر میشیم، قلب سرعتشو کمتر میکنه تا بالاخره یه جایی از خستگی خوابش میبره!

به کجا چنین شتابان؟
     گون از نسیم پرسید.
          "دل من گرفته زینجا
               هوس سفر نداری
                    ز غبار این بیابان؟"
                         "همه آرزویم اما
                              چه کنم که بسته پایم!"
به کجا چنین شتابان؟
     "به هر آن کجا که باشد
          بجز این سرا سرایم"
               "تو و دوستی خدا را
                    چو از این کویر وحشت
                         به سلامتی گذشتی
                              به شکوفه‌ها به باران
                                   برسان سلام ما را..."

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan