مونولوگ

‌‌

در لحظه...

بلاتکلیفی!
مرگ پیرمرد همسایه!
کلاس نادلچسب!
اعتماد به نفس پایین!
تولد داداش و بی‌پولی بنده!
باز هم بلاتکلیفی و انتظار!
غر غر غر...

برای خودم
  • ادامه مطلب

برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید...

چند بار بیشتر ندیده بودمش. پیرمرد همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را میگویم. درست یادم نیست، اول یا دوم ابتدایی بودم که این خانه را خریدیم. در تمام این سال‌ها فقط چند بار دیده‌امش. با زن و دختر و پسر و عروس و نوه زندگی میکرد. بقیه را زیاد دیدم، او را نه. دیشب مُرد، شاید همان وقت که من هندزفری در گوشم بود. همان وقت که آهنگ‌ها را تند تند رد میکردم تا به تیتراژ نابرده رنج برسم. شاید دقیقا همان وقت که خواجه‌امیری میخواند "یه روزایی حس میکنم پشت من/همه شهر میگرده دنبال تو" یا وقتی ذهنم "برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید" را زمزمه می‌کرد. یا شاید هم دقایقی بعد از آن. وقتی مثل همیشه آخرین نفر خوابم برده بود.
به قول خواهرم عزرائیل دیشب تا بیخ گوشمان آمده. اوه، چه حسی! لابد کمی دورمان چرخیده. شاید قصد داشته یکی از ما را هم ببرد. شاید هم فقط از دور خط و نشانی کشیده و رفته. شاید گفته است که بعد از هفت میلیون و ششمین نفر سراغ تو می‌آیم و مثلا به من اشاره کرده، یا به برادرم یا خواهرم یا... نه زبانم لال! ولی اگر لال شوم توفیری خواهد کرد؟ مگر پدر و مادرِ لال‌ها نمی‌میرند؟ مگر هفده روز پیش مادر دوستم نمرده؟ مگر دیشب همسایه‌مان یتیم نشده؟ لابد روحم داشته حساب کتاب میکرده که با احتساب روزانه دویست هزار نفر مرگ‌ومیر، هفت میلیون و شش نفر یعنی چند روز دیگر؛ که حضرت عزرائیل بار دیگر فرموده نفر چهارصد هزارمی هم تویی و به دیگری اشاره کرده. بعید نیست روحم سوتی کشیده و گفته باشد "وَه! چه عدد رندی!" و باز هم افتاده به شمردن که خوب است لااقل بین دو مرگ آنقدری فاصله هست که خانواده نفسی بگیرد. حضرتش هم همینطور از روی لیستی که داشته خوانده و خوانده تا رسیده به اقوام نزدیک و دور و حتی نوه نتیجه‌هامان. وقتی خوب شیرفهممان کرده که همه‌مان رفتنی هستیم جلسه را خاتمه داده و روح‌هامان را رها کرده تا در این افکار غور کنند. اما روح‌های نفهممان مثل هرشب فراموش کردند و تا صبح ول چرخیدند و اضغاث احلام دیدند. مثل همیشه، مثل تمام این هزاران شب گذشته، مثل تمام انسان‌های دیگر. امان از انسان. از ما انسان‌های نسیان‌زده. چیزی نمانده تا بیداری، چیزی نمانده تا هشیاری. لَختی بخوابید که به زودی احضار میشویم!


+ این چند وقت مرگ‌ومیر زیاد بوده دور و برم، ولی فقط این یکی به خاطر کهولت سن بود. بقیه‌شون بخاطر تصادف و سرطان و جنگ سوریه مرده‌ان. میانگین سنشون هم شاید به نصف سن این پیرمرد نمیرسید. انگار مرگ طبیعی کم شده. یه موردی هم که چند روز قبل دیدم قتل بود! یه خانمی برای اجاره‌ی خونه اومده بود. شوهرش دو سال قبل برادر خودش رو بخاطر پنج میلیون تومن کشته و حالا زندان بود. مثل این برادرکشی رو بچه‌تر که بودم هم دیدم. البته اون قاتل فرار کرد و چندسال بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد برگشت و تازه الان، دختر مقتول یعنی برادرزاده‌اش، شده عروسش! این دیگه واقعا برام غیرقابل تصوره. اون دختر چطور عموش رو تو خونه‌اش راه میده؟؟؟

+باید برم سوت زدنم یاد بگیرم. چه معنی داره روح آدم از خود آدم قابلیت‌های بیشتری داشته باشه؟
+ این اتوبوس چقد آدمو پرحرف میکنه!
  • نظرات [ ۲ ]

اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون...

قبل از سفر کربلا فهمیدم مادر یکی از دوستام که فقط با پیام با هم در ارتباطیم، سرطان داره.
دقایقی قبل فهمیدم بنده خدا چندین روزه که فوت کرده! :(
ان‌شاالله خدا رحمتش کنه.

+ لطفا اگر دوست داشتین براش فاتحه بخونین.
+ ممکنه فردا من هم نباشم. اگر هر وقت بی هیچ توضیحی اینجا دیگه آپ نشه، دوست دارم منو هم جزء رفتگان بدونین و برای من هم فاتحه بخونین.
+ ...

فال

دیشب گفتم به یه فالی برخوردم که در کمال تعجب فال نیست! یعنی خیلی از قسمت‌هاش لااقل در مورد من درسته، شاید ۹۰%. حالا اینکه در مورد بقیه‌ی متولدین آذر یا متولدین بقیه ماه‌ها هم درسته یا نه رو نمیدونم! و هیچ‌وقت هم نمیرم یه متن بلندبالا رو در مورد کس دیگه‌ای بخونم. هرکسی فقط برای خودش میتونه همچین کاری کنه، چون فقط خودش حوصله داره تک‌تک این ویژگی‌ها رو بررسی کنه ببینه داره یا نداره.
اینم بگم اینکه من این مطلب رو اینجا گذاشتم، دلیل بر این نیست که من فال و این چیزا رو قبول دارم. نظر من در این مورد ممتنعه. ولی این چیزایی که تو این متن گفته شده، به طرز باورنکردنی به من نزدیکه.
حالا منم پیرو واکاوی شخصیتم تو پست قبل، اینو با ویرایش شخصی! مینویسم که بمونه تو آرشیو.

My dear classmates :) + اندکی روانکاوی

چی بگم که معلوم بشه تا دقایقی قبل عصبانی بودم؟ هوففففف!

متأسفانه تو این کلاس زبان با چند تا بچه همکلاس شدم که منطق سرشون نمیشه! حاضر نیستن تعداد کمتر بشه و در عوض فقط ده هزار تومن بیشتر بدن تو یه ترم. در واقع احساس میکنم فقط دارن لج میکنن. چون تو این ترم با هم بودن، ما(من و دو نفر دیگه) رو غریبه فرض کردن و فک میکنن کلاس در قرق اوناست و حتی سر میز مذاکره هم نمیشینن! اصلا اشتباه کردیم با مدرک لیسانس رفتیم نشستیم بغل دست بچه دبیرستانیا... والا! الان ایده‌ی از صفر شروع کردنم یه گوشه‌ی اتاق کاملا تو خودش مچاله شده و از ترس صداشم درنمیاد... یه کلاس زبان اکابر سراغ ندارین؟ :)))

آخه اخلاق بدی هم دارم (که احتمالا خیلیا دارن) همونطور که قبلا هم گفتم کم‌همتم و تو خونه، خودم نمیخونم. باید حتما چوب معلم بالاسرم باشه! اگه بخوام تنها بخونم دو سه ترم رو راحت میتونم خودم برم جلو، ولی ولی ولی، امان از تنبلی! (چه آهنگینم شد :))

مکن کاری که بر پا سنگت آیو!

خیلی یکنواخت شده همه چی... بعد از ۱۶ سال که هر روز بلند شدم رفتم دنبال درس و مشقم، حالا باید بشینم تو خونه. این افتضاحه! یعنی خوب حتی من که تئوری داروین رو خوب بلدم هم نتونستم فعلا با این بیکاری کنار بیام. اینکه میگن واسه جوونا شغل نیست و اینا رو الان کم‌کم دارم حس میکنم :)

میخوام کلاس زبان ثبت‌نام کنم و اعتراف میکنم تا بحال حتی یک ترم هم نرفتم و هرچی هم تو سیستم آموزشی کشور آموختم به دست فراموشی سپردم! این میزان بی‌تفاوتی نسبت به این موضوع برای خودمم عجیبه الان. چرا زودتر نخواستم بخونم واقعا؟ دیروز یک جلسه سر کلاس averageها نشستم، جلسه نوزده‌شون بود. برام ساده بود کلاسشون ولی ترجیح دادم از همین صفر شروع کنم. حالا باید برم مخشامو بنویسم✏📖

به خبری که "هم‌اکنون" به دستم رسیده توجه فرمایید: آگهی یه کاری رو گذاشتم تو گروه دوستان، امروز صبح ساعت هشت مصاحبه‌اش بوده، دوستم رفته من نرفتم، چون خبر نداشتم :( تازه الان پیام داده چرا نیومدی؟ خوب دیشب این پیامو میدادی! الان خیّّّّلی ناراحتم. البته اونم تقصیر نداره، بعد از پیش‌ثبت‌نام بهش پیامک دادن، فک کرده برا منم اومده پیامش. ولی خوب در همین حد معلوم میکنه که اونقدر تو ذهن دوستام نیستم که بخوان کارای مشترک رو باهام هماهنگ کنن. این ناراحت‌کننده‌تره. البته نه، الان برای من از دست دادن همون کاره بیشتر ناراحت‌کننده است! آخه الان برای کلاس زبان هم باید از آقای پول بگیرم. هیچ‌وقت پول تو جیبی نگرفتم، ولی هروقت لازم داشتم گفتنِ "آقای جان پول میخوام" برام راحت بوده. الان نیست، چون چند ماه کار کردم و هیچی ازشون نگرفتم، الان سخت شده برام. پس‌اندازم ندارم هیچی!

خدایا پول میخوااااام😣😐


+ تیتر هم کاملا بی‌ربط! انصافا تیتر زدن از خود مطلب نوشتن سخت‌تره ها!

+ من هنوزم ناراحتم! :(

  • نظرات [ ۱ ]

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم/ کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

دیشب هم از اون شبا بود! مثلا یلدا... مامان و آقای رفته بودن مهمونی، داداش کوچیکه خونه آبجی، داداش بزرگه خونه خودش، مهندس شهرستان. من و آبجی هم تو خونه بدون هیچگونه آذوقه‌ای! مخلفات یلدا و حتی شام پیشکش، دریغ از یه تیکه نون که لااقل "نون‌پنیرچایی‌شیرین" بخوریم. طوری که تا وقتی داداش برگشت و رفت واسمون ساندویچ آورد، بخاطر افت قند سرگیجه گرفته بودم! شایان ذکر است که هی من به آبجی میگفتم گشنمه، هی اون به من میگفت برو از بیرون یه چیزی بیار بخوریم و دو نفری کماکان جلوی تلویزیون ولو بودیم!

این تصویر خوشمزه که مشاهده میکنین مربوط به امشب و نوآوری بنده است! معجونی از چی‌توز، چی‌پف، چی‌پس! و کرانچی پنیری که برخلاف آرای اکثریت (یعنی همه بجز خودم) با هم قاتی‌پاتی کردم و باز برخلاف نظر اکثریت خیلی هم خوب بود! سلول‌های چشایی‌شون از کار افتاده بابا...

تصویر پایینش هم هدایای بنده به متولدینی که قبلا عرض کردمه. در ازای شش عدد هدیه‌ی پوشاک :/ و یک عدد کیف :| که دریافت کردم، اینا رو خریدم. کتابا رو قبلا نخونده بودم و همینجوری ییهو خریدم و الان که میبینم موضوع یکیشون با شخصیت شخص مذکور نامتناسبه و مجبورم یکی از کتابایی که چند وقت قبل برای خودم خریدم رو جایگزینش کنم. البته حساسیت رو کتابام ندارم، یه بار بخونم راحت میتونم بدمش به کسی.

ولی انصافا کتاب خیلی گرونه‌ها! همین ریزه پیزه‌ها رو به زور تونستم بخرم، والا! آدم شغل از دست داده رو چه به هدیه! 


تیتر: تفألی که امشب زدیم و کاملا بی‌ربط بود! فک کنم زمینه‌ی کاری حافظ منحصر به حوری و پری و می و ایناست. در بقیه‌ی زمینه‌ها توصیه میکنم به سعدی رجوع کنین، خوب نصیحت میکنه!

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan