مونولوگ

‌‌

آشوبم آرامشم تویی...

شعر۱



الهی!

آن‌کس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد؟

و آن‌کس که شغل وی تویی، شغل کی بسر برد؟

ای یافته و یافتنی!

نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی!

زنده بی تو، چون مرده زندانی

و صحبت یافته با تو، نه این جهانی، نه آن جهانی...

  • نظرات [ ۳ ]

فروشنده؟؟؟

خواب دیدم تو مغازه‌ی خواروبار به عنوان فروشنده استخدام شدم😊 از بس که همه‌اش دنبال کارم.

من همه‌ی شغل‌ها رو دوست دارم، بجز بازاریابی. ولی نمیتونم خودمو راضی کنم شغل غیرمرتبط به رشته‌ام برم. فک میکنم اگه یک سال از محیط دور باشم، ممکنه بعضی چیزا یادم بره و اصلا اینو نمیخوام. بعضی وقت‌ها فک میکنم کار ابلهانه‌ای کردم که کار نازنینم رو ول کردم، ولی اکثر اوقات خوشحالم که دیگه نمیرم.

مامان یک ساعت قبل با مامان بره‌ی ناقلا حرف زدن، باز الان تلفنی دارن حرف میزنن و مامان میپرسه خوبی؟؟؟ :|


+ من خیلی نپخته‌ام و اندک تلنگری درونمو متلاطم میکنه. فعلا سکوت میخوام.

ملت من...

در دفتر زمانه فتد نامش از قلم

هر ملتی که مردم صاحب‌قلم نداشت

.

.

.

.

.

این بیت رو خیلی دوست دارم، ولی چه بد که من صاحب‌قلم نمیشم...

  • نظرات [ ۱ ]

می‌شود واقعه تکرار...

عکس پروفایل یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاه رو دیدم. انگار سفر خارجه بود به همراه یه آقایی. فهمیدم تازه ازدواج کرده. بلوز شلوار بود و یه چیزی به عنوان شال نصف سرش رو پوشونده بود. ایشون اوایل دانشگاه چادری بود، البته تا آخر چادر رو داشت ولی یه فرق‌هایی هم کرده بود.

یادمه یه روز تو ترم اول میگفت مادرم گفته اگه چادرتو برداری شیرم رو حلالت نمیکنم! ایشون هم نامردی نکرد و برنداشت. ولی فک کنم موقع ازدواج آقا داماد شیربهای مادر رو پرداخت کرده و همسرش رو از اسارت به در آورده! :):):)


مسلما فکر نمیکنین که من فکر میکنم که تو ایتالیا هم باید چادر بپوشه! فکر میکنم که مادرش نباید دخترش رو با چنین مانعی مجبور میکرد و خودش نباید ناگهانی این همه تفاوت رو به نمایش میگذاشت...


#پوشش_اجباری

  • نظرات [ ۷ ]

پرده را برداریم/بگذاریم که احساس هوایی بخورد


هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است...

پنجره

فکر

هوا

عشق

زمین!

مال من است...

چه اهمیت دارد، گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

.

.

و نپرسیم کجاییم

بو کنیم اطلسی تازه‌ی بیمارستان را

و نپرسیم که فواره‌ی اقبال کجاست

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته‌اند!

پشت سر نیست فضایی زنده...

پشت سر مرغ نمی‌خواند

پشت سر باد نمی‌آید

پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است

پشت سر خاطره‌ی موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد...

.

.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!



از نوشتن اون متن طولانی و بیریخت و به‌درد نخور که فقط انفعال ازش میبارید، دویست درصد پشیمون شدم. (: تنها کاری که میشود کرد :)

  • نظرات [ ۲ ]

مرغ باغ ملکوتم نی‌ام از عالم خاک!

مامان همیشه دوست دارن که مرغ تازه مصرف کنیم. تازه به این معنی که تازه ذبح شده باشه. از نظر مامان مزه‌ی مرغ زنده خیلی بهتر از بسته‌بندی‌هاست. خوشبختانه یه مغازه تو محل هست که مرغ زنده میفروشه و مامان از اونجا مرغ میخرن. البته ما همیشه سعی میکنیم که مامان از این کار منصرف بشن و همون مرغ بسته‌بندی یا ران مرغ بخرن، ولی همیشه پیروز نمیشیم. دلیل ما برای این تلاش هم واضحه. پختن این مرغ‌ها مراحل بیشتر و سخت‌تری نسبت به اون مدل دیگه‌اش داره. یعنی باید خودمون پرهای مرغ رو بکنیم و دل و روده‌اش رو دربیاریم و کارهایی از این قبیل! خوب اغلب این کار با من نیست، چون کار آسونی نیست. ولی امروز تنهایی یه مرغ رو پرکندم! و تکه تکه کردم:) شایان ذکر میباشد که قسمت دوم برام سخت‌تر بود، چرا که جدا کردن دل و روده و آت و آشغال‌های کثیف مرغ بسی کار سختی است! مخصوصا جایی که باید کیسه صفرا رو از کبد (جگر) و قلب (دل) و کلیه (قلوه) اش جدا کنیم! یا تو زیست دبیرستان آناتومی دستگاه ادراری پرنده‌ها نبوده، یا من یادم نمونده. به خاطر همین این سوال برام پیش اومده که آیا پرنده‌ها یک کلیه دارن؟ یا مرغ‌ها فقط؟ یا اصلا مرغ من فقط یه کلیه داشته؟ یعنی مثلا اهدا کرده باشه!  یه رگ بسیار بسیار قطور هم دیدم نزدیکای قلبش که بنظرم معادل آئورت ما باید باشه!خلاصه که حس یه جراح رو داشتم یا حس حضور در سالن تشریح! هر چند دقیقه هم داد میزدم که ای واااای بیاین کمک:) و مامان بره‌ی ناقلا که خودش یه مرغ دیگه داشت میگفت خودت باید تمومش کنی و اصلا نمیومد!
بالاخره بعد از یک ساعت کشمکش تمومش کردم، گرچه دیگه به درد شام نمیخورد و رفت تو فریزر! چون تو اون یه ساعت خواهر گرام، ضمن اینکه یه مرغ رو کامل تمیز کرده بود، پلو مرغش رو هم آماده کرده بود ;) البته من هیچ استرسی به خودم وارد نکردم، چون بنده معتقدم فرآیند آموزش باید در آرامش و به آهستگی پیش بره تا خوب تو ذهن دانشجو نقش ببنده و از این منظر سعی کردم کیفیت کار رو بالا ببرم!
خواهرم تعریف میکرد که رفته مرغ بخره، بره‌ی ناقلا رو هم برده. این بار پیرمرد فروشنده‌ی همیشگی نبوده و بجاش یه آقای جوونی بوده. از خواهرم پرسیده ذبح‌شده میبرین و خواهرم گفته بله. بعد ایشون گفته پس بچه رو ببرین بیرون تا ذبحش کنم:) خواهرم میگم داشتم با خودم فک میکردم که بره‌ی ناقلا صحنه‌های خشن‌تر از این رو تو تلویزیون دیده و تازه هر روز با دوستش گربه و خرگوش عروسکیش رو گردن میزنه! منم موندم تو این قضیه. نمیدونم باید چیکار کنیم. این بچه خشن شده. از همون اول هم همیشه درباره‌ی تفنگ و چاقو و دعوا و مشت و لگد حرف میزد. مثلا بگیم آقای نگهبان پارک دعوات میکنه اگه گل بکنی، میگه من آقای نگهبان پارک رو با چاقو (یا تفنگ) میکشم! شب‌ها تو خواب دندون‌قروچه میکنه. یادم نمیاد ما از سلاح سرد یا گرم تو خونه حرف زده باشیم. تازه تا همین تولد سه‌سالگیش که چند ماه قبل بود براش تفنگ هم نخریده بودیم و من باز هم مخالف خرید تفنگ و شمشیر براش بودم ولی دایی‌هاش خریدن دیگه! در عجبم این بچه این همه خشونت رو از کی یاد گرفته. گاهی فک میکنم همه‌ی پسربچه‌ها همینجورین، ولی مثال نقض زیاد دیدم ازش.

+ دو تا کتاب رو شروع کردم. یکیش ارزش ادبی نداره و فقط خاطرات یه دختربچه است، ولی ازش خوشم میاد. اگه بعد از اتمامش صلاح بدونم اسمش رو میگم ;) یکی دیگه‌اش هم ابن‌مشغله است. اینو خیلی وقته دانلود کردم ولی نشد بخونم. اینکه دو کتاب رو با هم‌شروع کنیم و به موازات هم پیش ببریم عجیبه؟
+ استرس گرفتم. واسه فردا نه لکچر آماده کردم، نه تمارین کتاب رو حل کردم.
+ سخت‌ترین بخش زبان اینه که بخوای به قول استاد با ملودی خودشون حرف بزنی! من که اصلا خوشم نمیاد و به طبع یاد هم نخواهم گرفت. چون باید تقلید و تکرار کنی و من نمیکنم. نمیدونم بقیه چجوری روشون میشه ادای اونا رو دربیارن! :))
  • نظرات [ ۷ ]

بشنو از من کودک من!

نمیدونم چرا این خانم اینجوریه! یه حس فرار ازش دارم. بعد از قضیه‌ی کربلا و هم‌سفر شدن ما با این خانم و پسرش، این محبت‌هاش خیلی شدت گرفته. نسبت به خواهرم بیشتر و نسبت به من کمتر. دخترش رو هم بار آخری که دیدم خیلی لبخند میزد و بیشتر از همیشه صحبت میکرد. پسرش رو هم نگم بهتره. انقد ازش متنفر شدم که حد نداره. تو این چند سالی که اینا همسایه‌ی ما بودن اصلا پسرهای این خانم رو ما ندیدیم! حالا نمیدونم این آقا از کجا خواهر من رو دیده و پسندیده. خوب بندگان خدا، شما به هر طریقی هم بخواین جلو بیاین، این محبت‌های فراوان و خارج از حد معمول، راهش نیست. همون مثل قدیم اصلا محل ندین بهتره! اون وقت‌ها انقد من راحت بودم. این خانم میومد خونه‌ی ما اصلا نگاه هم نمیکرد بهمون:) مثل بقیه لازم نبود حتما بری سلام‌واحوال‌پرسی پر و پیمون کنی. یه سلام از دور هم کافی بود;) گاهی سلام هم میکردی جواب نمیداد، نه از روی بی‌محلی، بلکه اصلا حواسش نبود و یا داشت صحبت میکرد؛ خلاصه که براش اهمیت خاصی نداشتیم! حالا تو سفر انگار ما رو زیر ذره‌بین گذاشته بودن. من و خواهرم که کلا تنها میرفتیم همه جا. علتشم وجود ایشون و پسرش بود. یعنی اگه نبودن حتما حتما با والدین عزیز میرفتیم. یه لحظه ما با پدر و مادرمون تنها نبودیم، یه آب خوش از گلوی ما پایین نرفت تو این سفر. تصور کنین ما از طرف پدر و مادر از هفت دولت آزاد بودیم، اون وقت ایشون از ما سوال جواب میکردن که شما کجا میرین و کجا بودین؟ البته به منظور بازپرسی که حق و جرئتش رو نداشتن :) ولی از روی ف.ض.و.ل.ی میکردن این کار رو. گرچه جواب هم نمیگرفتن. ما بی‌ادب نیستیم هاااا! ولی واقعا خیلی رو اعصاب بودن و اگه میخواستیم یه‌کم باهاشون خوش و بش هم بکنیم دیگه معلوم نبود چی میشد. تو اون سفر من هی وسایلامون رو به زور از دستشون میگرفتم؛ ازیرا که ایشون سعی تمام داشتن حتما در حمل وسایل ما مشارکت داشته باشن. آخه با شصت هفتاد سال سن میاد کوله‌ی من یا خواهرم رو برمیداره، میگه سنگینه بذار من بیارم :/ از اونور پسرش انگار نه انگار! انقد نفهم که آقای جان اگه حتی دو تا کوله‌ی سنگین هم پشتشون بود، بازم راست راست راه میرفت و حتی یه تعارف هم نمیزد که من دستم خالیه یکیش رو بدین به من! البته حدس میزنم خیلی ساده است و بخاطر همین به ذهنش نرسیده این کار، وگرنه از سایر خودشیرینی‌ها که دریغ نداشتن! دیگه چی بگم والا!
به خدا خودمم خجالت میکشم این حرفا رو بزنم. میدونم بزرگتره و احترامش رو باید نگه دارم. ولی جدا نمیتونم باهاش عادی باشم. در این حد که تو جمع تقریبا ندیده میگیرمش😈 انقد که حرص منو درمیاره! یعنی محبتاش انقد تابلوئه که بقیه هم حتی بهمون گفتن اینو!
امروز اینجا بود. هی من اینا رو یادم میره، هی این خانم میاد یادم میاره!
غرض از این حرفا اینکه، لطفا محبت بیش از حد به هیچ‌کس نکنین. چون هم طرف خیلی معذب میشه و ممکنه تو رودربایستی گیر کنه، هم اینکه خودتون رو زیر سؤال میبرین و این فکر رو تو ذهن طرف میندازین که لابد من از این سَرَم که این جلو من دولا راست میشه. واسه امر مهمی مثل ازدواج که دیگه اصلا نکنین این کار رو. اگه منفی بشه که اصلا صورت خوشی نداره و تغییر رفتار شما خیلی تو ذوق میزنه؛ اگر هم مثبت بشه توقع عروس خانم و خونواده‌اش اینه که شما همیشه همینجور متواضع باشین و مثل قبل همیشه تأییدشون کنین که این هم مشکل‌ساز میشه بعدا. از یه کودک سن و سال گذشته به شما کودکان عزیزم نصیحت!
  • نظرات [ ۰ ]

در حاشیه‌ی مراسم

تو مراسم تشییع و خاکسپاری مرحوم مذکور که با بنر و پوستر در سطح شهر اطلاع‌رسانی شده بود، وروجک (دختر خواهرم) رو هم برده بودیم و لباس‌هاش هم سفید و نورانی بود. ما سه تا خواهر هم با احترامات فراوان و خیلی محتاطانه هر چند دقیقه اونو بین خودمون مبادله میکردیم. طی مراسم افراد غریبه‌ی زیادی اومدن و هی پرسیدن که وروجک فرزند شهیده؟ و تازه از من پرسیدن که خواهرم همسر شهیده؟ o_O حالا امشب شوهرخواهرم اومده میگه عکس یه دختر که خیلی شبیه وروجکه رو تو روزنامه به عنوان دختر شهید چاپ کردن! ما هم سریع روزنامه رو دانلود کردیم دیدیم بعععله! حتی دست‌های مبارک بنده به همراه دستمال کاغذی پر اشک و بووووق هم تو تصویر هست! آدم چی بگه از دست این خبرنگارهای سه نقطه که حتی نیومدن یه سوال بپرسن که دختر چهار ماهه‌ی این بنده خدا کوووو؟ اعتمادم نسبت به رسانه سلب‌تر شد!
نمیدونم بره‌ی ناقلای سه ساله کی انقد بزرگ شد؟ یه بار تو همون روزا برداشت به دختر هشت ساله‌ی مرحوم گفت مهسا عکس بابات رو دره، اون رفته تو آسمونا پیش خدا، ولی ناراحت نباش زود برمیگرده! مثلا میخواست با زبون خودش دلداری بده. من به مهسا نگاه میکردم ببینم چی میگه. فقط لبخند میزد.
  • نظرات [ ۴ ]

بزن باران که وقت لایروبی است!

روزهای خیلی بدی بود. مراسم این بنده خدای پست قبل تو خونه‌ی ما برگزار شد و من چهار روز پیاپی از صبح تا شب هر لحظه شاهد وقایع بودم. گریه‌های تموم‌نشدنی خانواده‌اش، غش و ضعف رفتن‌ها، جسدی که پنج ماه از مرگش گذشته و حجمش شاید از نصف هم کمتر شده بود، رفتار غیردوستانه‌ی خانواده‌ی مرحوم با همسرش (که برگه‌ی رضایت‌نامه رو امضا کرده بود) طوری که اصلا باهاش صحبت نمیکردن، دلسوزی‌های همه برای دخترهاش و و و...
به طرز وقیحانه‌ای از اعتقادات مردم سوء استفاده میشه. از همه‌شون متنفرم. دروغگوهای بی‌شرم. این پشت ایستادن و جوون‌های بی‌تجربه رو فقط با چند روز آموزشی میفرستن جلو. این مراسمات و خرج‌هام از نظر من همه‌اش تبلیغه برای گوسفندهای بعدی که میخوان بفرستن جلوی سلاخ‌ها! ما به‌خودی‌خود براشون ارزشی نداریم به عنوان انسان، فقط وقتی سپر بلا بشیم برامون شعر میسرایند که فلان ملیت با فلان ملیت فرق نداره و ما همه شیعه هستیم و ال و بل! مگه عارتون نمیومد که با ما مقایسه بشین؟ مگه ما رو پست‌ترین ملیت نمیدونستین؟ (عینا از یکی از معلم‌های دبیرستانم شنیدم) چی شده الان اسامی‌مون رو کنار هم میبینم؟ چی شده الان محترم شدیم؟ ده بی‌انصاف اگه اینایی که میگی رو باور داری، چرا قبل از اعزام اخراجش میکنی ولی بعدش بهش مجوز اقامت بهش میدی؟ چرا میخوای تو مجلس تصویب کنی که به خانواده‌ی شهدا شناسنامه بدن؟ اینا تطمیع نیست؟ اینا پول خون نیست؟ اینکه امسال ویزای عراق برای ما صادر شد و رفتیم، از صدقه‌سر همین تیپ فاطمیون نبود؟ اینکه برنامه‌ی وطن‌دار میسازین برای این نیست که صدای ما رو خفه کنین؟ که مثلا بگین: ببینین ما به کرامت انسانی معتقدیم و اجراش می‌کنیم؟ نژادپرستی اینجا بیداد میکنه، ولی از بس تو بطنش بودین متوجهش نمیشین! بالاخره همه بیدار میشیم؛ بالاخره!
تو این چند روز سوختم، به معنای واقعی سوختم. هر لحظه که اون شعر لعنتی از بلندگو پخش میشد، دلم میخواست کل دم‌ودستگاهشون رو پرت کنم و بشکنم. پسرعموی مادرم هنوز ازدواج نکرده ولی الان دست نداره! این دختر چهار ماهه که یتیم شده. و خیلی‌های دیگه که هرلحظه منتظریم خبر معلول یا معدوم شدنشون رو بشنویم. کسی خنجر زیر گلوشون نذاشته که برن، ولی این همه، این همه، این همه تبلیغات تو این قشر چه معنایی داره؟ یعنی احساس کردن یه ارتش پیدا کردن که جونشون از بقیه کم‌ارزش‌تره و میتونن به راحتی با پول جونشون رو بخرن؟ گیریم اینا نمیفهمن دارن چیکار میکنن، اینا جوونن و سرشون پر باده، اینا نیاز مالی سرشون رو خم کرده، شمام نمیفهمی؟ شما رو به همون مقدساتی که ازش دم میزنین قسم میدم که آیا به چیزایی که میگین اعتقاد دارین؟

+ منم مثل شما مسلمانم و اتفاقا خوش‌بینانه‌تر از اونی که فکرشو بکنین به همه چیز نگاه میکنم. درواقع من همیشه آب روی آتیش بقیه هستم و اعمال ضدانسانی این ملت رو برای خانواده‌ام توجیه میکنم، ولی این مسئله دیگه از خوش‌بینی گذشته. اگه مخالفتی دارین مثل بچه‌ی آدم بیاین بگین. نه اینکه چون یه عقیده‌ی مخالف شماست برین گزارش کنین. اگر هم اطلاع کافی ندارین بهتره هیچی نگین. از شعوری که به خرج میدین متشکرم.

  • نظرات [ ۲ ]

خبر آمد خبری در راه است!

خدا بخیر بگذرونه! پست‌های اخیرم همه‌اش راجع به مرگ بوده. چند وقت قبل که این پست رو نوشتم، هنوز خبر مرگ (شهادت؟) ِش نیومده بود. بعد از اون دوبار از برادرها و دخترش آزمایش گرفتن تا چند تا جنازه رو تشخیص هویت کنن و امروز خبر دادن جنازه‌اش شناسایی شده. انقد جراحات وارده بهش شدید بوده، که مجبور بودن آزمایش DNA بگیرن. با شنیدن خبرش دیگه مثل اون اوایل ناراحت نشدم، در واقع بی‌تفاوت بودم. گذر زمان باعث شد برام هضم بشه این مرگ. ولی خبرش رو دارم که مادرش به سوزناکی همون اوایل گریه میکنه و هنوز امیدواره پسرش برگرده، حتی بدون دست و پا! شاید امشب یا فردا به خانواده‌اش خبر بدن. ما به این رسم میگیم "شنواندن". همه‌ی فامیل جمع میشن میرن خونه صاحب‌عزا و اونا رو "میشنَوونن".
خدایا میدونم با کوچکترین اشاره، مادرش تا آخر ماجرا رو میفهمه. تو اون موقع قلبش رو وسعت بده تا بتونه این درد رو تحمل کنه. کمکش کن تا با عروسش بد نشه. به همه‌شون کمک کن...

+ لطفا براش فاتحه بخونین.
+ لازم نباشه فردا شبم فاتحه بخونین صلوات!
  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan