مونولوگ

‌‌

ای کاش ایران نبودم، ای کاش جای دیگه‌ای مرده بودم، ولی اینجا نبودم

 

من واقعا چطور باور کنم؟ یک چیزی درونم فروریخته. فکر کنم قدرت اعتماد کردن بود. یکی از همین آدمای بسیار متشخصی که بیرون می‌بینیم و فکر می‌کنیم آخر آخر فرهنگ و انصاف و مهربانی و نوع‌دوستی و بخشندگی هستن، یکی از همین آدم‌ها امروز توی یک اداره‌ی ملعون، تمام تلاششو کرد که تحقیرمون کنه و انگار داشت لذت می‌برد از اینکه قدرتی داره که باهاش می‌تونه یک آدم مثل خودش رو به بازی بگیره و فشار بده، شاید بتونه چند تا از استخون‌های شخصیتش رو بشکنه. دیگه نمی‌تونستم خودمو نگه دارم، اومدم بیرون. ولی بیرون اون لعنت‌گاه سرمو گذاشتم روی دیوار و زار زدم، دریغ از اینکه حتی یک سرباز بیاد بپرسه خانم چته؟ چرا، یکی اومد که با تشر گفت خانم برو اونور وایستا. من واقعا چطور باور کنم اینایی که این بیرون با من خوبن، دلیلشون این نیست که نمی‌دونن من ایرانی نیستم یا دلیلشون این نیست که قدرتی ندارن؟

 

زندگی

 

دارم خودمو اذیت می‌کنم. فکرهای ناراحت‌کننده می‌کنم. تمام تقصیرهای مشکلات رو از خودم می‌دونم. پایان خوبی برای سال نیست. البته پایان و آغاز معنی نداره. یه نقطه است که خودمون گذاشتیم و گفتیم از اینجا به بعد دوباره از صفر می‌شمریم، روز اول سال، روز دوم سال،... به نظرتون چقدر طول کشیده انسان بفهمه فصل‌ها تکرار میشن؟ بعد چقدر طول کشیده بفهمه به طور منظم تکرار میشن؟ بعد چقدر طول کشیده متوجه حرکت دقیق خورشید و ماه و ستاره‌ها بشه؟ یعنی کلا چقدر طول کشیده تقویم اختراع بشه؟ می‌دونم، با یه سرچ ساده تو گوگل بهش می‌رسم، ولی راه مسخره‌ای برای رسیدن به جواب سوالیه که حتی برای طرح سوالش سال‌ها فکر شده.

پریروز، کیک کاکائویی درست کردم. گاناش درست کردم و سعی کردم کاورش کنم. اشتباهی که کردم این بود که سطح بالای کیک رو هم شربت زدم. شل شد و به گاناش می‌چسبید و جابه‌جا کیک کنده میشد. یک مقدار هم شیرینیش زیاد شده بود، چون با خامه قنادی درست کردم. ولی در کل مزه ش عالی بود، یک کیک شکلاتی خوشمزه. چقدر گاناش دوست دارم :)

 

اینطوری نمیشه، بذار لیست چیزهای ناراحت‌کننده‌ای که فکرمو مشغول کرده بنویسم. سوءتفاهم، پسرعموم که تو تهران گرفتنش، مود متوسط رو به پایین دوره‌ای، جهیزیه و عروسی مهدی، ذهن‌خوانی سر کار، تولد ریحانه، خواستگار، سرسنگین بودن با مهدی و حجت، گواهینامه.

اینا تقریبا به ترتیب اولویت نوشته شدن، از ناراحت‌کننده‌ترین به پایین. کاش میشد راجع بهشون حرف بزنم. بذار سعی خودمو بکنم:

سوء‌تفاهم: حرف زدن تو فضای مجازی پردردسره، پر از سوءتفاهم، پر از برداشت اشتباه، پر از لحن‌خوانی اشتباه، پر از نیت‌خوانی اشتباه. وقتی از این سوءتفاهم‌ها پیش میاد بیش از حد اذیت میشم، چون توضیح این برداشت اشتباه قراره تو همین فضایی باشه که مطمئن نیستی بتونی منظورتو درست برسونی.

پسرعمو: دیروز باز مقدار زیادی تحقیر کشیدیم. به چندین اداره زنگ زدم و لحن‌های بد شنیدم. یه‌کم به بدبختی خودمون تو ایران و راه‌حلش فکر کردم. یک جاهای دیگه‌ای از قلبم هم که تمیز بود، لکه شد.

مود متوسط رو به پایین دوره‌ای: خوشبختانه به طور متوسط در ماه یکی دو روزه که در کل سال حدود بیست روز شاید بشه، خیلی کمتر از آدم‌های معمول دور و اطراف. و اینطور نیست که از کل دنیا ناامید بشم و مثل بعضیا فکر خودکشی کنم. خیلی خفیف و لایته، ولی برای منِ همیشه امیدوارِ سرخوش، اذیت‌کننده است.

جهیزیه و عروسی مهدی: میشه گفت لحظاتی بوده که اعصابم بابت این موضوع له شده. من نه سر پیازم نه ته پیاز. ولی بی‌تفاوت هم نمی‌تونم باشم. تا وقتی سطح توقعات دو خانواده تراز بشه، اعصاب ما حسابی سنباده خورده :/

ذهن‌خوانی سر کار: سر کار با هم خوبیم، همه هم خانومیم. ولی من همچنان احساس راحتی ندارم باهاشون.

تولد ریحانه: تمام حقوقم رو خرج کردم و نمی‌دونم چطوری براش کادو بخرم 😁😅🥴

خواستگار: این از اون موضوع‌هاییه که مثل یه خط قرمز ازش حرف نمی‌زنم. ولی نمی‌دونم این چه کاریه؟ چرا باید قرمز باشه؟ حالا نه اینکه آدم همه چیز رو بریزه رو داریه، ولی خب محرمانه هم که دیگه نیست. خب، مشکل اینه که آقای نمی‌خوان دختر شوهر بدن، یک کلام :)) برای همه‌ی دخترهاشون همین‌جوری بودن. هر خواستگاری اومد، یه عیبی روش گذاشتن و معمولا اصلا به مرحله‌ای نمی‌رسید که خواهرام بخوان نظر بدن. یعنی اینطوریه که اگه از فیلتر آقای رد بشه، فیلتر بعدی رضایت یا عدم رضایت ماست درواقع! ولی من دارم تلاشمو می‌کنم ترتیب این فیلترها رو عوض کنم. احساس بدی دارم وقتی هنوز خودم با خواستگار حرف نزدم و نمی‌دونم چیه و کیه، ردش کنن بره. بذارین من ببینمش، شاید خودم قبل از شما ردش کردم خب :)

سرسنگین بودن مهدی و حجت: خواهر و برادر دعوا کنند، خوانندگان باور کنند :))

گواهینامه: فک کنم سر کارمون گذاشتن. از اون موقع که من اومدم اینجا اعلام کردم که روزنه‌ی امیدی پیدا شده تا الان، هی امروز و فردا می‌کنن. هنوز یه اجازه‌نامه‌ی ثبت‌نام تو آموزش رانندگی بهمون ندادن. اگه بدن و ما بریم دوره رو هم ببینیم، میگن افسر برای ما خیلی سخت می‌گیره. البته شنیدم و مطمئن نیستم، ولی با توجه به این تعداد خانی که چیدن، بعید هم نیست.

 

 

اینها رو صبح نوشتم و منتشر نکردم. جالبه از اون موقع ذهنم تقریبا آزاد شده و فشار کمتری حس میکنم.

  • نظرات [ ۳ ]

پهلوان پنبه

 

فایده‌ای نداره ازتون بپرسم وقتی از کسی به شدت عصبانی هستین چیکار می‌کنین، به درد من نمی‌خوره.

عصبانیت شبیه پنبه است که پف کرده و قفسه‌ی سینه رو کامل اشغال کرده، یه پنبه با وزن سنگ یا تیرآهن ۲۲ که البته چند ساعت تو کوره نگهش داشتن.

شبیه یه دیگ شیربرنجه که تو مغزت بار گذاشتن، سفت و غلیظ و سنگینه، غل می‌زنه و می‌پره رو دستت و تو مجبوری به هم‌زدن ادامه بدی و سعی کنی به سوختن دستت فکر نکنی.

شبیه اینه که بخاری رو برده باشی تو آشپزخونه، سرت رو گذاشته باشی رو بخاری و دست‌وپاهات رو گذاشته باشی تو یخچال.

شبیه اینه که موقع اعلام نتایج یه مسابقه که فکر می‌کنی برنده شدی و ضربان قلبت رو هزاره، اسم یه نفر دیگه رو بخونن و تو هیجان و شوک و ناراحتی رو همزمان داشته باشی.

عصبانیت معلوم نیست واقعا چیه. چون وقتی عارضت میشه، به جای اینکه ساعت یک نصف شب بخوابی، حرف‌هایی که می‌خوای بهش بزنی رو برای خودت مرور می‌کنی و حتی با وجود اینکه به شدت از درگیری فیزیکی احتراز می‌کنی، سناریوی یه سیلی آبدار رو هم می‌نویسی.

عصبانیت اینه که... نمی‌دونم چیه، ولی نمیشد نصف شب برم قدم بزنم یا کار دیگه، اومدم بنویسم تا شاید پف پنبه‌ش بخوابه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

عید شما مبارک :)

 

درسته اینو تو آشپزخامه هم گذاشتم، ولی دوست دارم تو آرشیو اینجا هم بمونه ^_^

 

 

  • نظرات [ ۴ ]

به وقت خصوصی‌های خواهرانه

 

گردوندیدم

گردوندیدی

گردوندید

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

عمه و خاله فرق نداره واقعا

 

عکس خودم رو گذاشته‌م رو صفحه‌ی گوشیم. ریحانه عکس رو دید و گفت: عمه جون وقتی اینجوری روسری می‌پوشی خوشگل میشی. گفتم یعنی چی؟ یعنی الان زشتم؟ گفت نه، الان هم زشت نیستی. هیچ‌کس زشت نیست، همه‌ی آدما خوشگلن! (سه دقیقه و نه ثانیه سکوت به احترام فیلسوف سه سال و سیصد و سی و نه روزه!)

داشتیم با هم گالری گوشیم رو می‌دیدیم، این عکس رو پیدا کردم:

 

 

برای اوایلیه که امیرعلی باسواد شده بود :) اینا ایستگاه‌های اتوبوسن که جاهای مختلف خونه‌شون میذاشت و با ماشینش مسافر می‌زد :))) الگوبرداری‌شده از روی ایستگاه‌های واقعی!

 

  • نظرات [ ۳ ]

پدر ۴۲ ساله‌ی من

 

از وقتی یادمه، هر موقع از آقای می‌پرسیدیم چند سالتونه، می‌گفتن ۴۲! سال بعدش می‌پرسیدیم باز می‌گفتن ۴۲! سال بعد و بعد و بعدش هم همچنان ۴۲ سالشون بود. آخرش کشف کردیم که منظورشون اینه که متولد سال ۴۲ هستن :)

آقای از نظر رنگ مو، به مادربزرگ خدابیامرزم رفتن، مشکی پرکلاغی. از بچگی، از سن خیلی کم، خیلی سخت کار کردن. من تقریبا به همه چیز منطقی نگاه می‌کنم و از اونایی نیستم که پدرشون قهرمان زندگیشونه. اما واقعا کسیو تو کل دنیا(ی کوچیکم) نمی‌شناسم که به سخت‌کوشی آقای بوده باشه و به خاطر همین یکی از استانداردهام برای مشخص کردن مرد خوب، سخت‌کوشیه. آقای با تمام زندگی سختی که داشتن، باز هم موهاشون همچنان کاملا مشکی بود تا چند سال پیش. اما تو این سال‌های اخیر، خیلی تحت فشار بودن. ما بچه‌های خوبی هستیم، ولی با این حال، غصه‌ی زیادی برای مامان و آقای درست کردیم. زندگی هر کدوممون، یه جوری بوده که مدت‌ها اونا رو به فکر برده و تقلای زیادی براش کردن. حالا هر روز بیشتر از دیروز موهاشون داره به سمت سفیدی میره. البته موهاشون هنوز خیلی کم تار سفید داره، ولی ریش‌هاشون کم‌کم داره جوگندمی میشه. حالا من چند روزه تو فکرم چطوری ریش آقای رو حنا کنم :) البته منظورم حنای هندیه که رنگش مشکیه. به خودشون گفتم، گفتن نه نه نه نه نه! می‌خوای منو مضحکه‌ی مردم کنی؟ هرچی میگم بابا مردم خیلی هم خوششون میاد، تازه میگن به‌به، آقای فلانی تازه جوون شده، گوش نمیدن. هرچی میگم اصلا روایته، سفارش شده، مستحبه که آقایون خضاب کنن گوش نمیدن. هرچی میگم اصلا این وظیفه‌ی شماست که برای مامان خودتونو خوش‌تیپ کنین گوش نمیدن :)) الان نمی‌دونم چه راهی می‌تونم پیدا کنم. فکر کردم که وقتی خوابن، یک طرف صورتشون رو حنا بذارم، بعد مجبور میشن طرف دیگه رو هم بذارن :)) ولی خب خوابشون خیلی سبکه، دستم به پنج سانتی صورتشون برسه بیدار میشن :| تصمیمم (صورت یکی دیگه است و تصمیم من!) اینه که تا قبل روز پدر این کارو بکنم. حالا نمی‌دونم چطوری، ولی امیدوارم موفق بشم :)

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

اعترافات تسنیم

 

جوراب روشن که می‌دونین چه طوریه؟ یه بار با کفش بسته بپوشی، نوک انگشتاش کثیف میشه یا اگه کفشتو تازه واکس زده باشی، رد ورودی! کفش میفته رو جوراب (شما هم تا توی کفشو واکس می‌زنین؟)، با کفش جلوباز (صندل و اینا) هم بپوشی که بدتر، جای همه‌ی سوراخ‌های کفش، سیاه میشه بالکل، اونم تو این شهرهای آلوده و پر دود. بعد منم بیشتر جوراب‌هام روشنه. هر روز هم جوراب‌شوری! ندارم. جمع می‌کنم یهو هفت هشت جفت با هم می‌شورم، با دست. امروز صبح داشتم آماده می‌شدم که با مهندس بریم دنبال ادامه‌ی کارای گواهینامه، هی جوراب‌ها رو نگاه می‌کردم می‌گفتم نه. آخر هم یه جوراب مشکی برداشتم بپوشم. داداشم میگه چی داری میگی با خودت؟ گفتم: میگم این جورابای کثیفو نپوشم، یه وقت می‌فرسته معاینه پزشکی، دکتر میگه کو کفشاتو دربیار، جوراباتو ببینم. بعدم میگه جورابات کثیفه، مردود! :))) داداشم سری برایم تکان می‌دهد، سر تکان دادن عاقل اندر سفیه =))

ظهر سر نهار، محمدحسین کفگیر رو برداشته بود، می‌خواست باهاش یه دونه نون رو از رو سفره برداره. گفتم بچگی چه دنیاییه، هر کار بخوان می‌کنن، دلشون بخواد نونم با کفگیر برمی‌دارن. بلافاصله برادرم فرمود: چه دنیاییه؟ تو هم چند روز پیش بجای نعلبکی، چاییت رو ریختی تو سینی خنک کردی، خوردی! حالا تو بگو چه دنیاییه؟ :))) آخه خب من عجله داشتم، چایی هم داغ بود، منم تشنه‌م بود :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

کیک

 

چهارصد تومن خرید کردم تا دویست تومن پول ندم به کیک. کیکی که برای روز مادر گرفتیم بیش از حد انتظارم بد بود. کیک کمی داشت و وزنش رو به زور خامه رسونده بودن به مقدار سفارش (از اینجا میگم که خامه‌ی بین لایه‌ها کم بود، بعد روی کیک به اندازه‌ی یک لایه کیک یا بیشتر خامه گذاشته بودن). لایه‌ی وسط، تکه کیک‌های اضافه‌ی یه کیک دیگه یا خود همین کیک بود احتمالا (شکلش قلب بود)، ظاهرش هم با سفارش من فرق داشت. مزه‌ش هم اصلا تعریفی نداشت.

خلاصه همه‌ی اینا باعث شد برم خامه و فوندانت و شکلات و مروارید خوراکی و... بخرم و گفتن نداره که من برم تو این مغازه‌ها نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم که =) یه قالب گنده و مولد فوندانت و کاردک خامه‌کشی و پایه‌ی گردان و... هم خریدم. پایه و کاردک داشتم قبلا، جنس بهترشو خریدم. حالا می‌خوام برای بار اول یه کیک مربع رو خامه‌کشی کنم ببینم چطوریه. ان‌شاءالله هفته‌ی بعد نتیجه‌شو تو آشپزخامه میذارم :)) فقط خدا رحم کنه، مدت‌هاست به خامه دست نزدم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

از چاله درآمدن، به چاه افتادن

 

بعضی وقت‌ها مثل الان می‌خوام سرمو بگیرم تو دستم و مثل یه سطل لگو، محکم تکون بدم، شاید این قضایای مختلف و ازهم‌منفک و متعدد یه‌جوری منظم‌تر کنار هم قرار بگیرن که بتونم حداقل در سطل ذهنمو ببندم.

جالبه تو هر قضیه‌ای، طرف ماجرا، متوجه نیست که این فقط یک قضیه از قضایای زندگی ماست. مثلا مهمون سرزده‌ای که اصلا روابط نزدیکی با هم نداریم و بعد از مدت‌های خیلی زیادی، به علتی که معلوم نیست و در تلاشیم کشفش کنیم، اومده و دوست داره حالا حالاها بشینه و صحبت کنه، نمی‌دونه ما دل تو دلمون نیست که بره و بشینیم سر یه قضیه‌ی مهم صحبت کنیم. شایدم ما متوجه قضیه‌ی مهمونمون نیستیم و این نشستن و صحبت کردن برای اون قضیه‌ی مهم زندگیشه.

پرت‌وپلا میگم. فقط لطفا این پرونده‌ها رو دونه دونه ببند خدایا، ممنون.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan